مرمرو

نوشته‌های مرجان عالمی، عاشق بی‌قرار تورنتو

Wednesday, November 28, 2001

خيلی وقته چيزی ننوشتم خيلی گرفتار بودم. در حقيقت خبری هم نبود
که بنويسم همش رفتم سر کار و اومدم و کارای خونه رو کردم.
حدود دو ماه است که اصلا وقت نکردم کتاب بخونم یه کتاب نصفه هم
دارم که بايد تمومش کنم.
راستی کسی ايميل آقای نجف دريابندری را داره؟ اگه دارين لطفا برای
من بفرستيد. می خوام یه تشکر حسابی بابت اون کتاب آشپزی ازش
بکنم و چند تا نکته هم می خوام پيشنهاد کنم.
بايد بگم يکی از جالب ترين کتابهايی است که داشتم. تقريبا با هر دستور
غذا يه نکته جالب داره مثلا بعد از دستور کوکوی سبزی گفته که لازم نيست
حتما کوکو را برگردونين چون جز خدا که ستارالعيوب است کسی اونورشو
نمی بينه!!!!
در ضمن هميشه اگه دستوراشو مو به مو اجرا کنين غذاها فوق العاده
خوشمزه از کار در ميان.
خلاصه اگه کسی ايشونو می شناسه از قول من یه تشکر حسابی ازشون
بکنه که کار مارو اين ور دنيا اينقدر آسون کرده.

Thursday, November 22, 2001

سه شنبه با حسين رفتيم فيلم Riding cars with boys. خيلی خوب
بود. ديدنش رو توصيه می کنم به همه مخصوصا خانمها.
بعد از فيلم کلی افسرده شده بودم ولی فيلميه که آدمو به فکر
واميداره. البته منم آدمی هستم که فيلم و کتاب روم خيلی تاثير
می زاره ولی اين فيلم واقعا تاثير گذاره. نمی گم داستانش چی
بود که خودتون برين ببينين.
از ديروز تصميم گرفتم همون جوری که دکترا می گن
روزی دو ليتر آب بخورم . پدرم درومد! آخرش ديگه آب
مزه زهر می داد. ولی جالبيش اينه که از روز بعدش
اينقدر تشنم ميشه که نه تنها آب مزه زهر نمی ده
بلکه خيلی هم مطبوع و دلچسبه !
شما هم امتحان کنين . فقط روز اولش سخته ولی
از روزای بعد آسون می شه و کلی هم فايده داره.

Wednesday, November 21, 2001

يادم رفت از هری پاتر بگم. دو ساعت قبل از شروع فيلم ما اونجا بوديم!
درست اول صف ! البته چون زياد بوديم نفهميديم چه جوری دو ساعت
گذشت. مازيار و حسين هم تو اين فاصله رفتن کتاب فروشی.
خلاصه بهترين جای سينما نشستيم. سينما پرپر بود. بعضی ها لباس
جادوگری پوشيده بودن. و اما از فيلم بگم: عالی بود و خيلی شبيه اون
چيزی بود که موقع خوندن کتابش تصورشو کرده بودم. البته من با یک سری
از دوستام رفته بودم که همشون تو کارای انيميشن و Multi Media Design
هستن و اونا يه ايراداتی از فيلم گرفتن ولی از نظر من همه چيزش عالی
بود. ديدنشو خدا نصييب شما هم بکنه انشالله!

Tuesday, November 20, 2001

يادمه وقتی ايران بودم دلم می خواست يه روز تهمينه ميلانی
را ببينم وازش خواهش کنم که يک فيلم از زندگی ما بچه هايی
که بعد از انقلاب رفتيم مدرسه و بلاهايی که سرمون اومده بسازه.
از معلم ها و مدير های عقده ای که دم در کيفامونو می گشتن يا
مثل سرباز خونه شبيخون می زدن به کلاسا و کيفارو می گشتن
مقنعه هارو می زدن بالا تا مبادا کسی موهاشو رنگ کرده باشه.
يادمه تو دبيرستان مديرمون دم در وای ميستاد و موی هرکی پيدا
بود محکم می زد تو پيشونيش! (مدرسه زينب خانم دهخدا).
دوست هارو از هم جدا می کردن. اجازه نمی دادن کاپشن رنگی
بپوشيم. يادمه بابام برام يه کاپشن صورتی خريده بود. کلاس دوم
راهنمايی بودم. اجازه نمی دادن بپوشم. مامانم اومد مدرسه و
گفت که چيز ديگه ندارم واسه زمستون. اونا هم با هزار منت و
غرغر گفتن باشه . بعد يه روز تو حياط ناظممون جلو همه بهم
گفت که حق نداری مقنعتو بکنی تو کاپشنت چون رنگش معلوم
ميشه! ( مدرسه شهيد دستغيب ( صفا ) خانم ملک پور).
چه فاجعه ای ميشد اگه يک دختر سيزده ساله رنگ کاپشن
صورتيش معلوم می شد.
از پاچه های شلوارمون ايراد می گرفتن اولا پون تنگ بود بعدا چون
گشاد بود.(چون مد عوض شده بود)
يه روز می گفتن حق ندارين کيف کوله پشتی بيارين مدرسه. يه روز
می گفتن جوراب سفيد نپوشين. خلاصه هر روز يه بلايی سرمون
می اوردن.
من نمی دونم خدا چه عقوبتی واسه اين آدما در نظر گرفته که دل
بچه های معصوم رو اينجوری می لرزوندن.
روز يکشنبه جشن بابا نوئل بود اينجا. من با چند تا از دوستام
رفتيم سوار مترو بشيم که ديديم يک عالمه بچه های بامزه
خسته و مرده دارن از جشن برميگردن . اينقدر با نمک بودن
که خدا ميدونه. همشونم بوی خاک و خل می دادن !!!
ياد برادرم افتادم که وقتی از مدرسه برميگشت هميشه
بوی پاک کن می داد!
خيلی وقته نرسيدم بنويسم خيلی گرفتار بودم. البته آخر هفته ها
زياد حال پای کامپيوتر نشستن ندارم. شنبه هم حدود دو ساعت
با مامانم اینا با وب کم حرف زدم خيلی جالب بود. (تازه وب کم
خريديم) . راستی از وب کم خريدنم بگم. از سام آدرس مغازه رو
گرفتم و رفتم يه جايی نزديک China Town .درست عين بازار
خيابون جمهوری خودمون بود. پر از مغازه های کامپيوتری جورواجور.
آدرسش هست تقاطع خيابان کالج و اسپاداينا ( اين برای تورنتو نشينان
عزيز). قیمتش هم بود 36 دلار به علاوه 15 در صد Tax.
بعله ما ايرانيهايی که عادت به ماليات نداريم اينجا اينهمه ماليات
ميديم صدامونم در نمياد. البته در مقابل کلی امکانات در اختيارمون
هست که در ايران نيست مثل دکتر مجانی و چيزای ديگه.

Friday, November 16, 2001

الان خاطرات وب لاگ سياوش را خواندم و متاثر شدم.خيلی خوب
می نويسه. ياد کلی خاطره افتادم. وقتی اولای جنگ بود دو تا از
دايی های من جبهه بودن . من و مامانم هم خونه مامان بزرگم زندگی
می کرديم من هفت هشت سالم بود. يادمه اونموقع ها اسم شهيدارو
از تلويزيون ميخوندن. هيچ وقت يادم نمی ره که بيچاره مامان بزرگم که
من بهش می گفتم مامان پيرو (ما کرمونی هستيم) با چه حالی به
اين اسما گوش می داد که مطمئن بشه پسراش زنده هستن.
بعدا که بزرگتر شدم برام تعريف کرد که هر دفعه زنگ در را می زدن
فکر می کرده که می خوان خبر شهادت يکيشونو بدن.
خدا رو شکر الان هردوشون زنده اند. ولی يکيشون که مقيم دانمارک
هست حنجرش ايراد پيدا کرده و دکترای اونجا بيچاره ها گيج شده بودن
تا بالاخره يکی فهميده که از اثرات جنگه. اون يکی هم که ايرانه به هر دری
زد نتونست بياد خارج!!!! يکی از آرزوهام اينه که بتونم بيارمشون اينجا.
يه بار برام می گفت که وقتی خمپاره می زدن با يد صاف واِی ميستاديم
اينطوری خطرش کمتر بود که بهمون بخوره. تو همون گروهی بوده که
خرمشهرو آزاد کردن.
چقدر دلم براش تنگ شده.
راستی ديدين بعضی آدما خوشحال ترن وقتی بهشون دروغ گفته ميشه!
يعنی در حقيقت قبول واقعيت براشون سخته.
راستش من از دروغ خيلی بدم مياد و تمام اطرافيانم هم اينو ميدونن ولی چاره چيه؟
يک چيز ديگه بنويسم هنوز يه ذره وقت دارم. ديشب فهميدم تنها چيزی که حسين را از
پای کامپيوتر به سرعت برق بلند ميکنه چيه؟ ژيزل!
ديشب داشتم جی لنو می ديدم که يهويی گفت که مهمون بعديش ژيزله (سوپر مدل معروف)
بايد ميديدين با چه سرعتی حسين آمد جلوی تلويزِيون!
خدارو شکر من دختر حسودی نيستم در حقيقت واسه خودمم جالبه ولی مدل
محبوب من سيندی کرافورده!
ساعت نه و پنجاه و پنج امشب ميريم هری پاتر سينمای پارامونت.
دارم از هيجان ميميرم. فردا براتون تعريف ميکنم چه جوری بود.
من بايد برم سر کار فعلا خداحافظ
امروز سر صبحانه حسين گفت که يه دختری يه وب لاگ داره که اولی که خوندم
فکر کردم نکنه تويی که می نويسی. امروز رفتم ديدمش و ديدم عجب دختر جالبيه
و نظراتش خيلی مثل منه ولی مسلما از من شجاع تره!!!!!
اینم وب لاگش
با با خيلی خوب غلط کردم مينوسم چشم! نمی دونستم اينقدر طرفدار دارم
که حتی حسين بيچاره رو هم تهديد می کنن.اول بگم که اين جريان اصلا
هيچ ربطی به حسين نداشت. بابا اون بيچاره کلی هم منو تشويق ميکنه.
و اينکه يه مشکل ديگه بود و ناشی از زود رنجی من که حالا که چند روز ازش
گذشته ديدم که بی خودی خودمو ناراحت کردم. و از اين به بعد می نويسم
ولی سعی می کنم نوشته هام کسی رو ناراحت و نگران نکنه. و از طناز هم
ممنون که کلی تو ايميلش منو تشويق کرده!

Wednesday, November 14, 2001

من ديگه تصميم گرفتم که ننويسم. از تمام کسانی که به صفحه من لينک دادن
ممنونم.ولی لينک صفحه من را برداريد چون تا آخر هفته اين وب لاگ را
Delete ‍‍ميکنم و اونوقت لينکتون کار نميکنه.

Tuesday, November 13, 2001

ديشب سبزی پلو ماهی داشتيم که طبق معمول پلوش شفته شده بود
من هنوز ياد نگرفتم تو کانادا چقدر طول می کشه برنج بپزه! خلاصه هرچی بود
خوشمزه شده بود.در ضمن ماهی های اينجا هم شديدا خوشمزه اند. مخصوصا ماهی sole.

Monday, November 12, 2001

الان رفتم ديدم کلی از اين بلاگ نويسا به صفحه من لينک دادن خيلی متشکرم.
منم يه وقتی بکنم حتما يه قسمت معرفی وب لاگ تو صفحم می زارم.
سام برامون بليط هری پاتر گرفته روز اول اکرانش. کاشکی سهراب(برادرم) اينجا بود.
حتما خيلی دلش ميخواد زود فيلمو ببينه.
بالاخره بعد از يک هفته صبر رفتم و فيلم Monsters Inc را ديدم. اينقدر قربون
اون دختر بچه رفتم که حد نداره. اسمش "بوو" بود فسقلی!
تازه قبل فيلم هم دو تا تبليغ داد که کلی خوشحال شدم. اول اينکه فيلم
Beauty and the beast را دوباره با یک سری صحنه های جدید و با سيستم
IMAX دوباره اکران ميکنن و دومی اينکه دوباره E.T. را اکران ميکنن اونم با کلی
چيزای جديد. کاشکی سيندرلا رو هم با دوبله فارسی اکران ميکردن اونوقت
خوشی من تکميل ميشد!!!! (خجالت داره واقعا 24 سال سن با شوهر و بند و
بساط هنوز من دلم سيندرلا ميخواد !)
به خدا تمام تغييراتی که در بلاگم دادم توسط خودم انجام شده و دخالت هر گونه شوهر
تکذيب می شود. بابا من هم به اندازه خودم يه چيزايی بلدم . اينو گفتم واسه اين
که يکی ايميل داده بود که بعله ميدونم همه اين کارارو کی برات کرده!!!!

Saturday, November 10, 2001

عجب فيلم قشنگی بود اين آملی. ديروز از شرکت رفتم ايتون سنتر ( يک مرکز خريد
بزرگ در دان تان تورنتو) می خواستم يه کت بخرم که چيزی پيدا نکردم . بعدش
رفتم سوار مترو بشم که مترو خراب شد البته زياد طول نکشيد تا درست شد نمی دونم
چرا اين روزا اين قدر اين مترو خراب میشه. خلاصه رفتم دم سينما و برای همه بليط
گرفتم و صبر کردم تا اومدن.سينما اينقدر شلوغ بود که خدا ميدونه. سالن پر پر بود
آخه اولين روز اکران فيلمه بود. فيلمش عالی بود . بعدش رفتيم خونه سام اينا و شرک
ديديم و کلی خنديديم. البته من قبلا تو سينما ديده بودمش. راستی حسين هم اومد
سينما. وقتی اومد کلی خوشحال شدم !! البته بعدش تا همين الان مجبور شد بيدار
بمونه ( الان صبح فردای اون روزه!) حالا هم همين وسط حال خوابش برده!! شب ساعت
يک و ربع اومديم که سوار مترو بشيم که گفت آخرين قطار رفته (با با وضع مترو اينجا
حسابی خرابه) مجبور شديم با تاکسی برگرديم.

Friday, November 09, 2001

سلام
از امروز می خوام شروع کنم يه چيزايی هر روز بنويسم . می دونم که اسم وب لاگم
خيلی لوسه ولی چيزه ديگری به ذهنم نرسيد حالا روش فکر می کنم و عوضش
می کنم.
بعد از کار حدود ساعت هفت با سام و ليلا و عفت و مهسا ميريم فيلم آملی. حسين گفت
شايد بياد ولی فکر کنم خيلی کار داره اين سومين فيلمی هست که من ميرم و حسين
نمياد.بيچاره خيلی گرفتاره.

Tuesday, November 06, 2001

سلام به بلاگ من خوش آمدين