مرمرو

نوشته‌های مرجان عالمی، عاشق بی‌قرار تورنتو

Tuesday, October 28, 2003

راستی اگه وقت کنم يه صورت از مخارج و درآمد های خانوارمون اين جا می زارم واسه اون آقا يا خانمی که هی تو وبلاگ حسين کامنت می زاره که چرا با پول زنت زندگی می کنی! خيلی دلم می خواست که می شد فقط با درآمد من زندگی کرد ولی من و حسين تقريبا نصف نصف زندگی رو می چرخونيم . يک چيز ديگه ام اينکه حسين هيچوقت اکتسی نخورده و اون کسی که خورده و براش تعريف کرده يکی ديگه است که نمی گم!!!
از ديدن صحنه های احساسی مسخره گرفته تا ديدن خبر اين دختر بچه چينی که دزديده شده من فوری اشک تو چشام جمع می شه. سر اون يکی دختره که دزديده بودن و کشته بودن، هالی جونز هم مثل ابر بهار گريه کردم . تو ماشين بودم و خبرشو که راديو می داد من همينجور اشک می ريختم. خيلی بده که من اشکم در مشکمه. همش ياده مامان بزرگم ميافتم که واسه سريالهای دوزاری ژاپنی گريه می کرد. اصلا نمی خوام که مثل مامان بزرگم باشم. با اينکه خيلی دوسش دارم وکلی حق به گردن من داره ولی نمی خوام راحت گريه کنم . بيچاره مامان بزرگم تمام عمر اسير يک مرد ديکتاتور بود که پدرشو درآورد. خدا بيامرزه بابا بزرگمو ولی بد اخلاق و خود رای بود. و من با گوشت و پوست خودم ژن بد اخلاقی شو احساس می کنم فقط موندم که اين ژن رو از بابابزرگم گرفتم که بابای مامانمه يا از بابام! هر دوش کاملا امکان پذيره به وضعی که نمی دونم کدوم پوز کدومو می زنه!!! خلاصه من با تمام ژن بد اخلاقی و ديکتاتوری که به توان دو دارم موندم که چرا روزی چند بار با کسی کلام تو هم نميره! شايد هم منفی در منفی مثبت می شه.

Wednesday, October 22, 2003

دندان عقل

امروز رفتم دانشگاه تورنتو برای دندان عقل. در اين ديار تورنتو که دندان پزشکی اينقدر گران است واقعا اين دانشگاه تورنتو نعمتی است. با سی و هفت دلار دندان عقل بنده را از قک در آوردند و بخيه زدند و تازه قرص مسکن و گاز اضافی هم بهم دادند. خيلی هم مهربان بودند و کلی هم به من توضيح دادند که می خوان چی کار کنند. خلاصه هرکس که وسعش نمی رسه بره دندان پزشک معمولی يا نمی خواد زياد پول بده می تونه يه تلفن به فکالتی آف دنتيستری دانشگاه تورنتو زنگ بزنه و وقت بگيره. فقط يک کمی طول داره چون دانشجو ها هم کلی ميان چيز ياد بگيرن.

Monday, October 20, 2003

عروسی در ونکور

من هفته پيش که دوشنبه هم سر شنبه يکشنبه تعطيل بود رفتم ونکوور عروسی صميمی ترين دوستم. ساعت يازده شب شنبه رسيدم و تا برسم خونشون ساعت شد دوازده. تا خوابيديم شد يک و صبح هم کله سحر با عروس خانم رفتم آرايشگاه. ساعت يازده کارش تموم شد و برگشتيم خونه. اونها رفتن عکس بگيرن منم رفتم حموم و حاضر شدم و نشستيم کتلت خورديم با سبزی خوردنی که مامان بزرگش از باغ کرج آورده بود ونکوور همون چند روز پيشش! خلاصه عقد ساعت سه شروع شد و من هم مسئول جمع آوری جواهر آلات و کادو های مدعوين بودم و برای اولين بار در عمرم رو سر عروس قند سابيدم و مثل دختر لوسها کلی گريه کردم. اولين بار بود سر عروسی گريه ام می گرفت ولی آخه آدم چند تا دوست صميمی داره. عروس خانم هم که دوست خيلی عزيزم بود و هست خيلی خوشگل شده بود. خلاصه بعد از عقد هم يه کمی به ملت چاي داديم و از اين حرفها و بعدش هم ساعت شش رفتيم باشگاه . درست از ساعت شش و نيم من و دختر خاله عروس رقصيديم تا ساعت يک و نيم بعد از نيمه شب. يعنی دقيقا من دوازده ساعت رو پاشنه نوک تيز هفت سانتی بودم و خدا پدر اوپن بار و تکيلا شات را بيامرزد که من را سر پا نگه داشت. خلاصه دو نصفه شب رسيديم خونه و من شش صبح رفتم فرودگاه و برگشتم تورنتو! خيلی قشنگ اصلا ونکوور را نديدم. ولی کلی بهم خوش گدشت و خوشحالم که حسين عقل کرد و هرچی بهش اصرار کردم نيومد چون می دونم بعد از شش ساعت آهنگ دامبول و ديمبول ايرانی حتما حسابی اعصابش بهم می ريخت.

Sunday, October 19, 2003

امروز از صبح همش کار کردم. جارو، دوتا سری لباس شويی، تی ، خريد و درست کردن غذا. عصر که نشستم خستگی در کنم، سی بی سی زيبای خفته می داد و کلی ياد به ياد بچگی کارتون ديدم و کيف کردم و به اين نتيجه رسيدم که من فقط به يکی از اون چوب های جادو احتياج دارم که تمام مشکلاتم حل بشه. دندان عقلم هم داره در مياد و پس قردا بايد برم بکشمش وگرنه تمام پولی که بابت ارتدنسی دادم به هدر می رود. الان هم کجکی داره در مياد و مستقيم داره می ره تو لپم.
چند وقته خوابهای عجيب می بينم. ديشب خواب يه دوست قديمی رو ديدم که پنج سال پيش تو يه تصادف فوت کرد. خوشحال و خندون بود. من رو بغل کرد و همونجوری که هميشه يه وری می خنديد، خنديد. انگار دم در يک مهمونی بود. همه چی عادی بود مثل قديمها. نمی دونم چرا من هم از ديدنش متعجب نشدم. فقط احساس کردم که دلم براش تنگ شده و بغلش کردم. انگار يه دختر هم همراش بود که موهاش بلند بود مثل اون قديمها شلوار روشن پوشيده بود با بلوز راه راه. من معنی مرگ رو با مردن پويا فهميدم. البته تو اين چند سال خيلی ها مردن ولی پويا اولين بود و سخت ترين. برای من که دوست دست چندم بودم هم خيلی سخت بود وای به حال نزديکاش هنوز هم ياد اون روزها که ميوفتم اشکم در مياد.

Saturday, October 18, 2003

وبلاگ نويسی

خدا می دونه که چقدر دلم می خواد وبلاگ بنويسم. مرتب و منظم . ولی نميشه چی کار کنم. درس و کار و اين شوهر که هيج در کار خونه کمک نمی ده. البته تازگی خيلی بهتر شده. صبح ها براش رو پست ايت با هزار قربون صدقه کارهايی که بايد بکنه رو ليست می کنم که معمولا شامل خالی کردن آشغال ها، مرتب کردن تخت و خالی کردن ماشين ظرفشويی است و هيچوقت از اين کار ها بيشتر نمی شود. تخت مرتب می شود البته بدون روتختی که معتقد است که انداختنش سخت است. اشکالی ندارد مرتب باشد حالا بدون روتختی. آشغالها هم معمولا بعد از چند روز بيرون گذاشته می شود. و همين کل کاری است که اين آقای سردبير می کند. فقط يک دفعه اينقدر من حالم گرفته بود و حسين فکر کنم از ترسش بدون اينکه من بگم جارو برقی کشيد. خلاصه بقيه کارا با منه. سر کارم هم خيلی سرم شلوغه که خدا رو شکر کارم رو خيلی دوست دارم. ديگه وقتی برای وبلاگ نمی مونه. ولی وبلاگ می خونم چند روز يه بار. راستی يادم رفت بگم آخر ليست کارهای حسين چند تا قلب کوچولو هم می کشم .