مرمرو

نوشته‌های مرجان عالمی، عاشق بی‌قرار تورنتو

Thursday, August 23, 2012

باسن در عسل

ديروز نشسته بودم داشتم فيس بوک نگاه می کردم. به شوهر گرامی گفتم آخرين دوست پسر قبلی من هم عروسی کرد. بيا ببين عجب زن خوشگلی گرفته. اومد نگاه کرد و گفت خودش هم خوشتيپه!


هر روز با همين چيزا به من يادآوری می کنه که چرا باهاش ازدواج کردم. باسن در عسل!

Thursday, August 09, 2012

وقتی که من عاشق می شم دنيا برام رنگ دیگر است

يک - شرمنده اين عنوان خيلی جواده ولی اگه تا آخر بخونين متوجه میشويد چرا!

 دو - شوهز گرامی که يک دنده بد هم در وجودش ندارد تصميم گرفت که من دارم ایرانی بودنم را از دست میدم و يک سری آهنگ ابی کپی کرده در ماشين که من در حال رانندگی گوش کنم. اولش که اصلا احساس می کردنم تو تاکسی تجريش نشستم دارم می رم مدرسه. ياد تمام دوستام افتادم که باهم سوار تاکسی می شديم و سرپايینی سعد آباد و سر بالايي توانير.

سه - بعضی از اشعار اين آهنگ ها حس تخيل من رو به کار می اندازه!
 - « من رو ببخش که از تو می گريزم» این رو مطمئنم برای پلنگ محلشون خونده!
-«می رفت که از بوی علف تمام شهر و پر کنه»
 -«هديه رو وا نکرده پس فرستاد»

چهار - منم حالا یه موقعی به اين آهنگها گوش می دادم و بعضی هاشون من رو به روزهای دور گذشته می برن. بعد از دو سه روز که یاد قديما بودم به اين نتيجه رسيدم که خاطرات روزهایی که عاشق بودم رو خيلی راحت به یاد ميارم و بقيه خاطرات خيلی مبهم. ياد سال سوم راهنمايي تا سوم دبيرستان افتادم. عاشق یک پسری بودم که با من خيلی فرق داشت. خيلی مرد بود و هيکل عالی داشت ولی من اون موقع حاليم نبود آدمها يا چاق بودن يا لاغر. شکمش قشنگ شش قسمت داشت و تمام تنش عضله بود. اسکیش عالی بود و کمربند مشکی کاراته داشت. با شلوار اسکی های اون موقع که چسبون بودن میشد دونه دونه عضله هاشو شمرد. همه اينها یادم مياد؛ اون موقع نمی فهميدم ولی اينقدر خاطره هام واضح تو ذهنم مونده که حتی شلوار اسکی آبیش رو هم يادم مياد! بی ام دابلیو سبز داشت و خونشون چسبيده به خونه ما بود. شبها از پنجره آشپزخونه می تونستم ببينمش. خدا می دونه چقدر ظرق شستم با کمال ميل که بتونم ببینمش! نه تو فيس بوک هست نه تو اينترنت. نه خودش و نه خواهر و برادرش. می دونم که الان زمين و آسمون باهم فرق داريم ولی روزهای خوبی داشتیم. البته ياد دو سه سال اول دانشگاه هم افتادم که عاشق بودم. ياد ماشين سواری ها با دوو آبی و دعوا ها و خيانت های دو طرفه! ايندفعه عاشق بودم ولی نه فقط عاشق پسر. عاشق مادر و پدرش هم بودم و شايد بيشتر عاشق اونها. ولی خاطره هاش الان خوب یادمه.

 پنج - فکر کنم اگه به اين ابی گوش کردن ادامه بدم اين بچه با پشت مو و شلوار پيلی دار به دنيا مياد. از امروز بر می گردیم به CBC