مرمرو

نوشته‌های مرجان عالمی، عاشق بی‌قرار تورنتو

Friday, November 16, 2001

الان خاطرات وب لاگ سياوش را خواندم و متاثر شدم.خيلی خوب
می نويسه. ياد کلی خاطره افتادم. وقتی اولای جنگ بود دو تا از
دايی های من جبهه بودن . من و مامانم هم خونه مامان بزرگم زندگی
می کرديم من هفت هشت سالم بود. يادمه اونموقع ها اسم شهيدارو
از تلويزيون ميخوندن. هيچ وقت يادم نمی ره که بيچاره مامان بزرگم که
من بهش می گفتم مامان پيرو (ما کرمونی هستيم) با چه حالی به
اين اسما گوش می داد که مطمئن بشه پسراش زنده هستن.
بعدا که بزرگتر شدم برام تعريف کرد که هر دفعه زنگ در را می زدن
فکر می کرده که می خوان خبر شهادت يکيشونو بدن.
خدا رو شکر الان هردوشون زنده اند. ولی يکيشون که مقيم دانمارک
هست حنجرش ايراد پيدا کرده و دکترای اونجا بيچاره ها گيج شده بودن
تا بالاخره يکی فهميده که از اثرات جنگه. اون يکی هم که ايرانه به هر دری
زد نتونست بياد خارج!!!! يکی از آرزوهام اينه که بتونم بيارمشون اينجا.
يه بار برام می گفت که وقتی خمپاره می زدن با يد صاف واِی ميستاديم
اينطوری خطرش کمتر بود که بهمون بخوره. تو همون گروهی بوده که
خرمشهرو آزاد کردن.
چقدر دلم براش تنگ شده.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home