يادمه وقتی ايران بودم دلم می خواست يه روز تهمينه ميلانی
را ببينم وازش خواهش کنم که يک فيلم از زندگی ما بچه هايی
که بعد از انقلاب رفتيم مدرسه و بلاهايی که سرمون اومده بسازه.
از معلم ها و مدير های عقده ای که دم در کيفامونو می گشتن يا
مثل سرباز خونه شبيخون می زدن به کلاسا و کيفارو می گشتن
مقنعه هارو می زدن بالا تا مبادا کسی موهاشو رنگ کرده باشه.
يادمه تو دبيرستان مديرمون دم در وای ميستاد و موی هرکی پيدا
بود محکم می زد تو پيشونيش! (مدرسه زينب خانم دهخدا).
دوست هارو از هم جدا می کردن. اجازه نمی دادن کاپشن رنگی
بپوشيم. يادمه بابام برام يه کاپشن صورتی خريده بود. کلاس دوم
راهنمايی بودم. اجازه نمی دادن بپوشم. مامانم اومد مدرسه و
گفت که چيز ديگه ندارم واسه زمستون. اونا هم با هزار منت و
غرغر گفتن باشه . بعد يه روز تو حياط ناظممون جلو همه بهم
گفت که حق نداری مقنعتو بکنی تو کاپشنت چون رنگش معلوم
ميشه! ( مدرسه شهيد دستغيب ( صفا ) خانم ملک پور).
چه فاجعه ای ميشد اگه يک دختر سيزده ساله رنگ کاپشن
صورتيش معلوم می شد.
از پاچه های شلوارمون ايراد می گرفتن اولا پون تنگ بود بعدا چون
گشاد بود.(چون مد عوض شده بود)
يه روز می گفتن حق ندارين کيف کوله پشتی بيارين مدرسه. يه روز
می گفتن جوراب سفيد نپوشين. خلاصه هر روز يه بلايی سرمون
می اوردن.
من نمی دونم خدا چه عقوبتی واسه اين آدما در نظر گرفته که دل
بچه های معصوم رو اينجوری می لرزوندن.
را ببينم وازش خواهش کنم که يک فيلم از زندگی ما بچه هايی
که بعد از انقلاب رفتيم مدرسه و بلاهايی که سرمون اومده بسازه.
از معلم ها و مدير های عقده ای که دم در کيفامونو می گشتن يا
مثل سرباز خونه شبيخون می زدن به کلاسا و کيفارو می گشتن
مقنعه هارو می زدن بالا تا مبادا کسی موهاشو رنگ کرده باشه.
يادمه تو دبيرستان مديرمون دم در وای ميستاد و موی هرکی پيدا
بود محکم می زد تو پيشونيش! (مدرسه زينب خانم دهخدا).
دوست هارو از هم جدا می کردن. اجازه نمی دادن کاپشن رنگی
بپوشيم. يادمه بابام برام يه کاپشن صورتی خريده بود. کلاس دوم
راهنمايی بودم. اجازه نمی دادن بپوشم. مامانم اومد مدرسه و
گفت که چيز ديگه ندارم واسه زمستون. اونا هم با هزار منت و
غرغر گفتن باشه . بعد يه روز تو حياط ناظممون جلو همه بهم
گفت که حق نداری مقنعتو بکنی تو کاپشنت چون رنگش معلوم
ميشه! ( مدرسه شهيد دستغيب ( صفا ) خانم ملک پور).
چه فاجعه ای ميشد اگه يک دختر سيزده ساله رنگ کاپشن
صورتيش معلوم می شد.
از پاچه های شلوارمون ايراد می گرفتن اولا پون تنگ بود بعدا چون
گشاد بود.(چون مد عوض شده بود)
يه روز می گفتن حق ندارين کيف کوله پشتی بيارين مدرسه. يه روز
می گفتن جوراب سفيد نپوشين. خلاصه هر روز يه بلايی سرمون
می اوردن.
من نمی دونم خدا چه عقوبتی واسه اين آدما در نظر گرفته که دل
بچه های معصوم رو اينجوری می لرزوندن.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home