مرمرو

نوشته‌های مرجان عالمی، عاشق بی‌قرار تورنتو

Sunday, October 19, 2003

چند وقته خوابهای عجيب می بينم. ديشب خواب يه دوست قديمی رو ديدم که پنج سال پيش تو يه تصادف فوت کرد. خوشحال و خندون بود. من رو بغل کرد و همونجوری که هميشه يه وری می خنديد، خنديد. انگار دم در يک مهمونی بود. همه چی عادی بود مثل قديمها. نمی دونم چرا من هم از ديدنش متعجب نشدم. فقط احساس کردم که دلم براش تنگ شده و بغلش کردم. انگار يه دختر هم همراش بود که موهاش بلند بود مثل اون قديمها شلوار روشن پوشيده بود با بلوز راه راه. من معنی مرگ رو با مردن پويا فهميدم. البته تو اين چند سال خيلی ها مردن ولی پويا اولين بود و سخت ترين. برای من که دوست دست چندم بودم هم خيلی سخت بود وای به حال نزديکاش هنوز هم ياد اون روزها که ميوفتم اشکم در مياد.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home