امروز از صبح همش کار کردم. جارو، دوتا سری لباس شويی، تی ، خريد و درست کردن غذا. عصر که نشستم خستگی در کنم، سی بی سی زيبای خفته می داد و کلی ياد به ياد بچگی کارتون ديدم و کيف کردم و به اين نتيجه رسيدم که من فقط به يکی از اون چوب های جادو احتياج دارم که تمام مشکلاتم حل بشه. دندان عقلم هم داره در مياد و پس قردا بايد برم بکشمش وگرنه تمام پولی که بابت ارتدنسی دادم به هدر می رود. الان هم کجکی داره در مياد و مستقيم داره می ره تو لپم.
Previous Posts
- چند وقته خوابهای عجيب می بينم. ديشب خواب يه دوست ق...
- وبلاگ نويسی
- اينجا قراره که هوريکين ( گردباد) بياد. از باقيماند...
- سفر به سيدنی
- يک روز قبل از هجده تير بچه های دانشگاه تورنتو يک ب...
- صبح که بلند شدم زدم کانال بيست و چهار مثل هر روز. ...
- واسه من که هيچوقت نمی نويسم الان بد ترين موقع واسه...
- بچه که بودم يه کتاب داشتم که اسمش ماهی سياه کوچولو...
- نيما بهنود پسر مسعود بهنود از دوستان قديمی من است ...
- امروز يکی از بهترين و باحالترين فيلمهای عمرم رو دي...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home