مرمرو

نوشته‌های مرجان عالمی، عاشق بی‌قرار تورنتو

Sunday, June 18, 2006

ماتيک قرمز

بعضی وقتها ماتيک قرمز می چسبه!

3 Comments:

  • At 10:35 PM, Blogger Lulufar said…

    Ey vay... mercy... khejalat keshidam kolli :)

     
  • At 1:06 AM, Anonymous Anonymous said…

    از طرف يه نفر
    وبلاگتو تو لينكاي safa in L.A. ديدم. اولين صفحه رو كه خوندم حس خيلي بدي بهم دست داد. خيلي بد بود. نمي¬خوام سوتفاهم پيش بياد يا با حرفم كسيو ناراحت كنم، ولي حس كردم اين دختره ايراني نيست(اين البته در صورتي مهمه كه ايراني بودن يه ارزش يا امتياز مثبت به حساب بياد كه البته براي شما خيلي يا شايد اصلا اينطوري نيست.). نوشته¬هات باعث شد تو ذهنم ازت يه دختره ... خلاصه نظرم مثبت نبود(كي اهميت ميده به نظر من؟؟؟!!!). ديدم نوشتي ‌‌‌‌‌:((با اينكه نزديك يه ساله طلاق كانادايي...)) و بعد به قسمت آرشيو نگاه كردم ديدم خيلي بيشتر از يه ساله كه داري مي¬نويسي. تمام تنم از فضولي داشت مور مور مي¬شد كه ببينم چي شده! پس با دعاي مردم و تلاش همكارا كه دو سه روز تمام كارامو اونا انجام دادن من شروع كردم به خوندن از روز اوله اول. شايد خيلي خرم ولي هر چي هستم همينه كه هست چون از روز اوله نوشتنت رو خوندم تا همين الان كه رسيم به ماتيك قرمز! سه روز پيش داشتم از تعجب شاخ در مياوردم. چ.ن صفحه¬هاي اولو يه دختر ايراني و باحال و عاشق نوشته بود. با خودم فكر كردم اين دختر كاناداييه تا حالا برگشته نوشته¬هاي اين دختر ايرانيه رو بخونه تا به جاي اينكه تمام فكر و ذهنش اين باشه كه ايتالياييه چي شد يا ريش فلاني چه رنگيه يا اينكه جنسه دلشو با تلقين عوض كنه! به اين فكر كنه كه تو تورنتو چجوري ميشه برنجي پخت كه شفته نشده باشه؟؟!
    من 14 شهريور ماه خودم يعني 5 سپتامبر تو، كلاسام تو شهري كه قديما چيزاي قشنگشو ميديدي و ازش مينوشتي شروع ميشه. از وقتي كه با اين دو تا دختر برخوردم دو تا دغدغه بزرگ پيدا كردم كه خواب شبامو ازم گرفته:
    1. اگه نتونم برنجامو خوب در بيارم چيكار كنم؟ آخه ما شماليا بي برنج...! نه بابا نميشه.
    2. فكر ميكنم يعني ممكنه منم عشقمو يادم بره؟ فكر كردم به روزي كه منم به جاي يه نفر ايراني بشم يه نفر كانادايي! يعني اونوقت... منم سنگ ميكنم خودمو؟ براي اينكه يادم بره عاشقم به خودم ميگم پوست كلفت؟ منم به جاي نوشتن راجع به گلاي لاله راجع به ...
    نميدونم ولي مثه سگ ترسوندي منو از بلاهايي كه ممكنه سرم بياد و خودم متوجهشون نباشم! آخه يكي نيست بگه خره تو كه خري ديگه چيكار داري با وبلاگه اينو اوني كه ممكنه براشون اصلا مهم نباشي! مگه قراره باشم؟ نميدونم! اگه يه روز از جلوي اون دختر ايرانيه رد شدي(به آيينه دقت كني ميبينيش) خيلي سلاممو بهش برسون! بهش بگو "يه نفر" خيلي دوسش داره! نديد! بهش بگو خيلي باحاله! خيلي عاشقه!
    آره منه خره ايراني تا دلت بخواد بدم! عادتاي بد دارم! درست كار نمي¬كنم! و.... ولي هنوزم با بوي سبزي پلو با ماهي ميشه كلي خرم كرد! از اين بيشتر...؟؟
    حرف آخر اينكه: آدم انقدر يهويي تغيير ميكنه نه خودش ميفهمه نه اگه كسي بهش بگه باور ميكنه! ولي اگه ميخواي باور كني كه به خودت القا كردي خيلي چيزا رو برو نوشته 29/03/2006 رو بخون و براي اينكه باور كني كه آدم با تلقين هر كاري ميتونه بكنه ولي اصل خودشو نميتونه عوض كنه و نميتونه از عاشقي فرار كنه نوشته¬هاي 25/04/2006 و 24/05/2006 رو بخون!

     
  • At 12:08 PM, Blogger Shadan said…

    ye chizi to donya hast be nameh MATIK ;-)

     

Post a Comment

<< Home