ايران
بعد از نزديک شش سال که ايران نرفته بودم، ديدن بزرگراه ها و مدل مردم و اينکه ديگه کسی از کميته نمی ترسه ، خيلی جالب بود. ديدن سهراب برادرم که واسه خودش مردی شده با ريش و پشم و موهای بلند. به شوخی بهش می گفتم که شکل شعبون استخونی شده. دلم برای درکه و کوه رفتن تنگ شده بود که دو بار با رضا رفتم . کلا يادم رفته بود که ايرونی ها چقدر می تونن با محبت باشن. ديدن لی لی دوست قديميم بعد از شش سال خيلی خوب بود. انگار که هيچی بينمون عوض نشده بود. همون راحتی و روراستی هميشگی.
ديدن ايده بعد از اين همه سال و اينکه چه جوری مدل خودش خانم خونه شده و غذا درست می کنه و همون جوری همه چيزش مثل قديما تک هست و هميشه با همه يه جور خوبی فرق می کنه. چقدر احساس آرامش می کردنم با ديدن تک تک دوستای قديميم. انگار که هيج استرسی وجود نداره توی دنيا.
ديدن چند نفر ديگه هم که هميشه دلم می خواست ببينمشون رفتم. آدمها بعد از اينکه آدم مدتی توی خارج ايران زندگی می کنه عوض می شن. اون آدمهايی که همه عمر فکر می کردی که خدا هستن يک چيزایی توشون می بينی که توی ذوقت می خوره . مثل مردسالار بودن شديد مردهای ايرانی مخصوصا اونهايی که سنشون بالاتره. هنوز اون آدمها رو دوست دارم ولی احساس خوبی نيست وقتی می بينی چه جوری فکر می کنن.
ديدن آرش و امير رضا و پيمان بعد از اين همه سال عالی بود. يک احساس عجيبی تو ديدن دوستای قديمی هست. انگار هيچ کس عوض نمی شه.
روز اول احساس کردم که هيچی رو با نشستن تو آشپزخونه مامانم عوض نمی کنم و احساس آرامش و امنيت خوبيه ولی بعد از روز سوم فهميدم که من و مامانم به هيچوجه با هم نمی سازيم! ولی ايندفعه سعی کردم که باهاش نجنگم و سعی کنم که سه هفته با ارامش تموم بشه. نمی دونم چقدر موفق بودم . شايد يکی از دلايلی که من از بچه دار شدن می ترسم همينه. می ترسم که نتونم بجه هامو بفهمم و يک کاری کنم که اونها از من بترسن و دروغ بگن.
از اروپا که برگشتم به خودم قول دادم که ديگه دروغ نگم حتی دروغ های کوچولو ولی ايران رفتن همان و شکستن فول همان. حالا که دوباره برگشتم به راستی و درستی.
مامانم خيلی مهربونه و خير و خوبی ما هارو می خواد و هميشه کلی زحمت می کشه ولی نمی دونم چرا من هيجوقت نتونستم بهش نزديک بشم و حالا بعد بيست و نه سال يک کمی دیره.
اين روزا همش تو فکرم و نمی دونم از زندگی چی می خوام. انگار می خوام قبل از تولد سی سالگیم تصميم بگيرم که چی از زندگی می خواد. تو راه برگشتن از ايران کلی راجع بهش فکر کردم. تنها چيزی که ازش مطمئن هستم اينه که کارم رو دوست دارم و دوست دارم که تمرين کردن برای ماراتن و ورزش کردن رو ادامه بدم چون مطمئن هستم که خيلی با هر جفتشون حال می کنم. ولی نمی دونم که می خوام تنها باشم يا وارد يک رابطه بشم. انگار از اينکه ضربه روحی بخورم ترسيدم. همه رو از خودم دور می کنم و تا ميام به يکی نزديک بشم فوری يک کاری می کنم که همه چی بهم بخوره. از الان تا دهم ژانويه وقت دارم که تصميم بگيرم.
ديدن ايده بعد از اين همه سال و اينکه چه جوری مدل خودش خانم خونه شده و غذا درست می کنه و همون جوری همه چيزش مثل قديما تک هست و هميشه با همه يه جور خوبی فرق می کنه. چقدر احساس آرامش می کردنم با ديدن تک تک دوستای قديميم. انگار که هيج استرسی وجود نداره توی دنيا.
ديدن چند نفر ديگه هم که هميشه دلم می خواست ببينمشون رفتم. آدمها بعد از اينکه آدم مدتی توی خارج ايران زندگی می کنه عوض می شن. اون آدمهايی که همه عمر فکر می کردی که خدا هستن يک چيزایی توشون می بينی که توی ذوقت می خوره . مثل مردسالار بودن شديد مردهای ايرانی مخصوصا اونهايی که سنشون بالاتره. هنوز اون آدمها رو دوست دارم ولی احساس خوبی نيست وقتی می بينی چه جوری فکر می کنن.
ديدن آرش و امير رضا و پيمان بعد از اين همه سال عالی بود. يک احساس عجيبی تو ديدن دوستای قديمی هست. انگار هيچ کس عوض نمی شه.
روز اول احساس کردم که هيچی رو با نشستن تو آشپزخونه مامانم عوض نمی کنم و احساس آرامش و امنيت خوبيه ولی بعد از روز سوم فهميدم که من و مامانم به هيچوجه با هم نمی سازيم! ولی ايندفعه سعی کردم که باهاش نجنگم و سعی کنم که سه هفته با ارامش تموم بشه. نمی دونم چقدر موفق بودم . شايد يکی از دلايلی که من از بچه دار شدن می ترسم همينه. می ترسم که نتونم بجه هامو بفهمم و يک کاری کنم که اونها از من بترسن و دروغ بگن.
از اروپا که برگشتم به خودم قول دادم که ديگه دروغ نگم حتی دروغ های کوچولو ولی ايران رفتن همان و شکستن فول همان. حالا که دوباره برگشتم به راستی و درستی.
مامانم خيلی مهربونه و خير و خوبی ما هارو می خواد و هميشه کلی زحمت می کشه ولی نمی دونم چرا من هيجوقت نتونستم بهش نزديک بشم و حالا بعد بيست و نه سال يک کمی دیره.
اين روزا همش تو فکرم و نمی دونم از زندگی چی می خوام. انگار می خوام قبل از تولد سی سالگیم تصميم بگيرم که چی از زندگی می خواد. تو راه برگشتن از ايران کلی راجع بهش فکر کردم. تنها چيزی که ازش مطمئن هستم اينه که کارم رو دوست دارم و دوست دارم که تمرين کردن برای ماراتن و ورزش کردن رو ادامه بدم چون مطمئن هستم که خيلی با هر جفتشون حال می کنم. ولی نمی دونم که می خوام تنها باشم يا وارد يک رابطه بشم. انگار از اينکه ضربه روحی بخورم ترسيدم. همه رو از خودم دور می کنم و تا ميام به يکی نزديک بشم فوری يک کاری می کنم که همه چی بهم بخوره. از الان تا دهم ژانويه وقت دارم که تصميم بگيرم.
9 Comments:
At 10:43 PM, Anonymous said…
یادمه سهراب یک وبلاگ داشت که بد بست.(؟)
At 7:54 AM, Anonymous said…
salam ;)
az in matlabe emroozet chan ta mishe natije gereft ;)
1) 56 i hasti :P
2) 10 om rooze tavalodete ;)
bahooosham na ? ;)
3) kesi majboret nakardeh ke ba kesi varede rabete shi
4) hamishe say kon khodet bashi , va aghe intori bashi meghdare khali bandi o dorogh goyie be hadeaghal mirese , bezar hame oontor ke hasti ghabolet konan .
chan ta soal shakhsi :
1) ba tavajoh be inke ba in kesaie ke to roozname ha vo ina bodan o interneti bodan Arash ke neveshti hamon arash ashoori nias ? sabe webe ayeneh ?
2) soal dovomi yadam raft :(
pishnehad :
ba tavajoh be inke visitore khobi dari pishnehad mikonam ye website bezan ke tosh aks haye roozane az toronto bezari , mayash faghay ye dorbine digitale va 100 $ hosting web ! bad az tablighesh mitoni poole khobi dar biari shayad mahi 1000 ta !
albate faghat ye pishnehade mitoni rosh fek koni :)
moafagh bashi :)
At 10:32 PM, Anonymous said…
سلام مرمروی عزیز
مرسی که اپدیت کردی ما رو. نه به خودت سخت بگیر و نه به مامانت به نظر من. و سعی کن یادت نره وقتی بچه بودی چه نیازهایی داشتی. وقتی مامان شدی به دردت میخوره.
At 3:03 PM, Anonymous said…
Hi,
It's very amusing here. I come at least once a day and most of the time leave disappointed. But that's understandable. You're not spending all day on this blog. After all I only come here to read and learn not to advice or suggest.
Bye
At 1:51 PM, Anonymous said…
با سلام
خیلی وقته که مطالبتون رو می خونم ولی اولین باری هست که نظر میدم . خب ! عادت ندارم . ولی اینبار بعد از خوندن این متن حس عجیبی بهم دست داد . عجیب از این جهت که با تمام وجودم حسشون کردم ، با اینکه هیچکدوم رو تجربه نکردم . شاید باور نکنید ولی خیلی اتفاقی و یکهو تصمیم گرفتم از امروز بدوم . فکر می کنم خیلی حس خوبی داشته باشه . امیدوارم که همینطور باشه . به هر حال اگر به نتیجه خوبی رسیدم حتما خبر میدم ، چون مسببش شما بودید .
ممنون
At 4:19 AM, Anonymous said…
Dont fuck your life. Keef for yourself and dont share it with anybody else.
Your friend. Saeed.
At 11:42 AM, Anonymous said…
با سلام حالتان خوب است ، امیدوارم سری هم به کلبه درویشی ما بزنید .
At 4:21 PM, Anonymous said…
tars karharo kharab mikoneh, natars , jelo boro, nahayat dobare sarkhorde mishee, vali marg ke nist, belakhare bayad az ye jaee shorooo kard.
At 3:29 AM, Anonymous said…
Hi
Its the first time that i amlooking at your notes. I liked the way you expressing yourself. I am 29 years old having exactly the same concerns, worries,.. as you have. If you find a way please let me know also!!
Monir
Post a Comment
<< Home