Moving
بيچاره شدم! سر کار سرم به وضعی شلوغه. فکر کنم اين هفته نزديک شصت و پنج ساعت باید کار کنم. امروز کلید خونه جديد رو می گيرم و شنبه هم کاميون مياد که وسايلم رو ببره. می خوام هر چی آشغال پاشغال دارم بريزم دور. خونه جديد بزرگ و دل بازه. کارامل هم برمی گرده پيشم. این هفته هيچی ندويدم. آخر هفته گذشته با چند تا از دوستام رفته بودم مونتريال. بد نبود کلی پلی استيشن بازی کرديم. برانچ خورديم و چرت و پرت گفتيم. اين وسط يک چند ساعتی هم با يکی ديگه از دوستام که مونتريال زندگی می کنه رفتم بيرون. يه چند جای باحال رفتيم. اول يه کافه خوشگل به اسم نخودچی. همه چی سفيد بود و شيرينی ها مثل شيرينی های عيد کوچولو و بامزه. بعدش رفتيم يک جای ديگه که یک چایخونه بود که اسمش رو يادم رفته ولی یک چايی عجيب غريب قديمی بهمون داد که حسابی هم قوی بود.
اين چند خط بالا رو وسط اسباب کشی نوشتم که نشد پست کنم.
بالاخره برگشتم اينجا! سرم خيلی شلوغ بود. بين اسباب کشی کردن و دوازده ساعت در روز کار کردن ديگه وقتی برای وبلاگ نوشتن نمی مونه. پدرم درومد. مخصوصا که همین الان که دارم این جملات رو می نويسم کلی خرت و پرت هنوز تو خونه قديم مونده! اما خونه جديد عاليه. آرامش داره. اصلا صدای ماشین نمياد. اتاق من يک بالکن کوچولو داره که رو به حياطه. بهمن اتاق بزرگه رو داره ولی من يک کمد گنده دارم . یعنی یک اتاق کوچولو داره که دوطرفش جای لباس داره و البته زمین هم که با کفشهام فرش شده. دقيقا سی و چهار جفت کفش دارم! دارم برای آخر هفته می رم بوستون. اين اولين باره می رم بوستون. قراره من رانندگی کنم و این دوستم که باهاش می رم غذا درست کنه. هشت ساعت رانندگيه. امروز با شادان ناهار خوردم و بهم گفت که کجاها بايد برم تو بوستون. می خوام برم يک قسمتی از راه ماراتن بوستون رو بدوم. اسباب کشی من جک واقعی بود. رفته بودم که باقيمانده وسايل آشپزخونه رو بيارم و عصبانی هم بودم که چرا اینقدر خرت و پرت دارم. يک تيکه هم از اين پلاستيک ها ی بابلی که دور چيزای شکستنی می پيچن هم افتاده بود روی زمین. همین جور که با خودم غر می زدم هی پام می رفت روی این پلاستيکه و حباب های پلاستيکه می ترکيد و صدا می کرد. کمدی شده بود. خدا می دونه چقدر خرت و پرت دارم. اگه قحطی بشه من و بهمن به اندازه يک ماه چیز برای خوردن داريم.
اين چند خط بالا رو وسط اسباب کشی نوشتم که نشد پست کنم.
بالاخره برگشتم اينجا! سرم خيلی شلوغ بود. بين اسباب کشی کردن و دوازده ساعت در روز کار کردن ديگه وقتی برای وبلاگ نوشتن نمی مونه. پدرم درومد. مخصوصا که همین الان که دارم این جملات رو می نويسم کلی خرت و پرت هنوز تو خونه قديم مونده! اما خونه جديد عاليه. آرامش داره. اصلا صدای ماشین نمياد. اتاق من يک بالکن کوچولو داره که رو به حياطه. بهمن اتاق بزرگه رو داره ولی من يک کمد گنده دارم . یعنی یک اتاق کوچولو داره که دوطرفش جای لباس داره و البته زمین هم که با کفشهام فرش شده. دقيقا سی و چهار جفت کفش دارم! دارم برای آخر هفته می رم بوستون. اين اولين باره می رم بوستون. قراره من رانندگی کنم و این دوستم که باهاش می رم غذا درست کنه. هشت ساعت رانندگيه. امروز با شادان ناهار خوردم و بهم گفت که کجاها بايد برم تو بوستون. می خوام برم يک قسمتی از راه ماراتن بوستون رو بدوم. اسباب کشی من جک واقعی بود. رفته بودم که باقيمانده وسايل آشپزخونه رو بيارم و عصبانی هم بودم که چرا اینقدر خرت و پرت دارم. يک تيکه هم از اين پلاستيک ها ی بابلی که دور چيزای شکستنی می پيچن هم افتاده بود روی زمین. همین جور که با خودم غر می زدم هی پام می رفت روی این پلاستيکه و حباب های پلاستيکه می ترکيد و صدا می کرد. کمدی شده بود. خدا می دونه چقدر خرت و پرت دارم. اگه قحطی بشه من و بهمن به اندازه يک ماه چیز برای خوردن داريم.
2 Comments:
At 11:18 PM, Shadan said…
che ajab in lamassabo update kardi... have fun in boston. you're gonna love it... :)
At 12:38 PM, Anonymous said…
khooneh ye jadid mobarak!
have fun in Boston.
-pesar khaleh
Post a Comment
<< Home