مرمرو

نوشته‌های مرجان عالمی، عاشق بی‌قرار تورنتو

Wednesday, October 02, 2002

خيلی وقته ننوشتم راستش دو سه بار نوشتم ولی پابليش نمی شد. حسين هم وقت نشد وبلاگم رو درست کنه آخرش برادر عزيزم درستش کرد و حالا می تونم دوباره بنويسم. هفته پيش پدر بزرگم فوت شد و من هنوز احساس غريبی دارم از اينکه فکر می کنم ديگه اگه برم خونشون تو اتاقش نيست. با اينکه آدم تقريبا تند و سخت گيری بود با من که نوه اولش بودم هميشه خيلی مهربون بود. آخرين بار که ايران بودم و ديدمش خيلی حالش بد بود و گريه می کرد. نمی تونست نفس بکشه. البته می گقتن اين آخرا حالش خيلی بد تر شده بود. نمی دونم چرا همش به يادشم اينروزا و همش از اين ناراحتم که بايد وقتی زنده بود بيشتر به يادش می بودم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home