خيلی وقته ننوشتم راستش دو سه بار نوشتم ولی پابليش نمی شد. حسين هم وقت نشد وبلاگم رو درست کنه آخرش برادر عزيزم درستش کرد و حالا می تونم دوباره بنويسم. هفته پيش پدر بزرگم فوت شد و من هنوز احساس غريبی دارم از اينکه فکر می کنم ديگه اگه برم خونشون تو اتاقش نيست. با اينکه آدم تقريبا تند و سخت گيری بود با من که نوه اولش بودم هميشه خيلی مهربون بود. آخرين بار که ايران بودم و ديدمش خيلی حالش بد بود و گريه می کرد. نمی تونست نفس بکشه. البته می گقتن اين آخرا حالش خيلی بد تر شده بود. نمی دونم چرا همش به يادشم اينروزا و همش از اين ناراحتم که بايد وقتی زنده بود بيشتر به يادش می بودم.
Previous Posts
- رفته بوديم کمپ اين آخر هفته. يه کمپ سايت خوشگل کنا...
- فيلم Signs رو ديديم بد نبود ولی من خيلی بيشتر از ا...
- خدا رو شکر بالاخره برگشتيم به سر خونه و زندگی خودم...
- چقدر تو اين شهر غريبم. بعد از دوسال که برگشتم انگا...
- دارم می رم موهامو کوتاهِ کوتاه کنم. اولين بارم نيس...
- خوبی زندگی کردن در تورنتو اينه که فرقی نمی کنه کی ...
- اين استار وارز رو بالاخره ديدم. چقدر طولانی، بی مز...
- ديروز ديگه داشت باورم می شد که من تو سئول زندگی می...
- امروز بالاخره رفتم و اين تصديق لعنتی رانندگی رو گر...
- راستی ديشب اينسامنيا را ديديم . ای بد نبود.از خونم...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home