مرمرو

نوشته‌های مرجان عالمی، عاشق بی‌قرار تورنتو

Monday, October 20, 2003

عروسی در ونکور

من هفته پيش که دوشنبه هم سر شنبه يکشنبه تعطيل بود رفتم ونکوور عروسی صميمی ترين دوستم. ساعت يازده شب شنبه رسيدم و تا برسم خونشون ساعت شد دوازده. تا خوابيديم شد يک و صبح هم کله سحر با عروس خانم رفتم آرايشگاه. ساعت يازده کارش تموم شد و برگشتيم خونه. اونها رفتن عکس بگيرن منم رفتم حموم و حاضر شدم و نشستيم کتلت خورديم با سبزی خوردنی که مامان بزرگش از باغ کرج آورده بود ونکوور همون چند روز پيشش! خلاصه عقد ساعت سه شروع شد و من هم مسئول جمع آوری جواهر آلات و کادو های مدعوين بودم و برای اولين بار در عمرم رو سر عروس قند سابيدم و مثل دختر لوسها کلی گريه کردم. اولين بار بود سر عروسی گريه ام می گرفت ولی آخه آدم چند تا دوست صميمی داره. عروس خانم هم که دوست خيلی عزيزم بود و هست خيلی خوشگل شده بود. خلاصه بعد از عقد هم يه کمی به ملت چاي داديم و از اين حرفها و بعدش هم ساعت شش رفتيم باشگاه . درست از ساعت شش و نيم من و دختر خاله عروس رقصيديم تا ساعت يک و نيم بعد از نيمه شب. يعنی دقيقا من دوازده ساعت رو پاشنه نوک تيز هفت سانتی بودم و خدا پدر اوپن بار و تکيلا شات را بيامرزد که من را سر پا نگه داشت. خلاصه دو نصفه شب رسيديم خونه و من شش صبح رفتم فرودگاه و برگشتم تورنتو! خيلی قشنگ اصلا ونکوور را نديدم. ولی کلی بهم خوش گدشت و خوشحالم که حسين عقل کرد و هرچی بهش اصرار کردم نيومد چون می دونم بعد از شش ساعت آهنگ دامبول و ديمبول ايرانی حتما حسابی اعصابش بهم می ريخت.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home