مرمرو

نوشته‌های مرجان عالمی، عاشق بی‌قرار تورنتو

Friday, December 14, 2001

چند روز پيش سوار مترو بودم و حسابی هم گشنم بود.ديدم یه مرد قد بلند داره شکلات
سويسی می خوره. دهنم حسابی آب افتاده بود. تا بالاخره جا خالی شد و یارو نشست
جلوی من. يه مرد حدودا سی ساله بود که موهاش جوگندمی و کوتاه کوتاه بود.
يه عينک خيلی شيک هم زده بود. یه بارونی کوتاه هم پوشيده بود با جين مشکی و نيم
چکمه های خوشگل مشکی. يه کيف چرم سياه هم دستش بود.(حالا نگين من چقدر فضول
و هيزم صبر کنين بقيشو بگم) خلاصه روی هم رفته خيلی خوشتيپ بود.
خلاصه اومد نشست درست جلوی من.منم حسابی اون روز گشنه و نا اميد بودم!!
از بغليش پرسيد که کجا بايد پیاده شه و از تو کيفش یه کتاب در آورد و شروع کرد به خوندن.
من هم یه هو چشمم افتاد به کتابش و ميخکوب شدم!!
یارو داشت قرآن می خوند اونم به عربی نه ترجمه بعدش هم که قرآن خوندنش تموم شد
شروع کرد به ذکر گفتن و بعدش در کمال نا باوری من يه دونه از اين عطر ها که از کربلا يا
جاهای مقدس ميارن از تو کيفش درآورد و ماليد به دستاش و بعدش هم ماليد به صورتش.
و بازم شروع کرد به ذکر گفتن.
اگه همه مسلمونا اينقدر ظاهرشون ترتميزو مرتب بود و ريش و پشم و عمامه و بندو بساط
نداشتن کلی از کسايی که مثل من فقط اسما مسلمونيم به اسلام علاقه مند می شدن.
البته بعدش طبق معمول که من به همه مردا بد بينم هزارتا فکر کردم مثلا فکر کردم يارو
حتما خودش اينجوريه ولی مثلا به زنش گير می ده واسه لباس پوشيدنش و هزار تا ادا اصول
که مردا در ميارن ديگه. البته خدا می دونه شايد يارو آدم خوبی باشه.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home