مرمرو

نوشته‌های مرجان عالمی، عاشق بی‌قرار تورنتو

Tuesday, October 28, 2003

از ديدن صحنه های احساسی مسخره گرفته تا ديدن خبر اين دختر بچه چينی که دزديده شده من فوری اشک تو چشام جمع می شه. سر اون يکی دختره که دزديده بودن و کشته بودن، هالی جونز هم مثل ابر بهار گريه کردم . تو ماشين بودم و خبرشو که راديو می داد من همينجور اشک می ريختم. خيلی بده که من اشکم در مشکمه. همش ياده مامان بزرگم ميافتم که واسه سريالهای دوزاری ژاپنی گريه می کرد. اصلا نمی خوام که مثل مامان بزرگم باشم. با اينکه خيلی دوسش دارم وکلی حق به گردن من داره ولی نمی خوام راحت گريه کنم . بيچاره مامان بزرگم تمام عمر اسير يک مرد ديکتاتور بود که پدرشو درآورد. خدا بيامرزه بابا بزرگمو ولی بد اخلاق و خود رای بود. و من با گوشت و پوست خودم ژن بد اخلاقی شو احساس می کنم فقط موندم که اين ژن رو از بابابزرگم گرفتم که بابای مامانمه يا از بابام! هر دوش کاملا امکان پذيره به وضعی که نمی دونم کدوم پوز کدومو می زنه!!! خلاصه من با تمام ژن بد اخلاقی و ديکتاتوری که به توان دو دارم موندم که چرا روزی چند بار با کسی کلام تو هم نميره! شايد هم منفی در منفی مثبت می شه.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home