مرمرو

نوشته‌های مرجان عالمی، عاشق بی‌قرار تورنتو

Friday, July 30, 2010

دويدن

دوباره برای نصف ماراتن ثبت نام کردم. برنامه دويدن امروز سیزده کيلومتر. می دونم اونقدر هم سخت نيست. بدن آدم معمولا حافظه خوبی داره و یادش مياد و آی پاد هم کمک می کنه! از روی نقشه گوگل سيزده کيلومترو حساب می کنم. اولين باره که از رزديل ولی شروع می کنم. به خودم می گم که اين جاده به اين زيبايی اینجا بود و من بعد از سه سال زندگی کردن در کلم آباد اولين باره که اينجا آومدم. یاد جاده چالوس میوفتم. خيلی شبيه به جاده های شماله. ساعت هشته و جاده خلوته. یه پسر جوون داره رولر اسکيت تمرين می کنه. به خودم می گم بايد بيام اينجا تمرين کنم که اگه توله سگ شپرد گرفتیم بتونم صبحا خستش کنم. لبخند می زنم وفتی به توله سگه فکر می کنم. بعدش نگران می شم که نکنه پسره فکر کنه که من دارم مسخرش می کنه. می دونم چقدر سخته که مردم مسخرت کنن وقتی داری یاد می گيری. هوا گرم و شرجيه و جاده سر بالایی. ولی ريتم موسيقی کمک می کنه که برسم به یانگ. به طرف جنوب يانگ می رم. مردم تورتنو مهربونن. بهم لبخند می زنن و راه رو برام باز می کنن با اينکه پياده رو باریکه و دارن جاده رو تعمير می کنن. به بلور که می رسم پياده رو بزرگتر ميشه. از کنار تمام بوتيک های گرون گرون رد می شم و می رسم به رام. ابهت داره اين ساختمون با اينکه زياد از طراحيش خوشم نمیاد. کاشکی خطاش نرم تر بود ولی من کيم که اظهار نظر کنم. به موزه کفش که می رسم ياد او ن ريش قرمزی ميوفتم که نزديک يک سال با هاش زندگی کردم. خدا رو شکر می کنم که تموم شد با اينکه آدم خيلی خوبی بود ولی با هم فرق داشتيم. ياد شبهايی افتادم که بستنی می خريدیم و ماریو برادرز بازی می کرديم. دوباره لبخند می زنم وقتی يادم مياد که چقدر عصبانی می شدم وقتی می باختم. رسيدم به بترست و فکرمی کنم که ديگه از اينجا به بعد سر پايننیه. خسته شدم و یک کمی راه می رم که قلبم اروم بگيره. به دانداس که میرسم میرم سمته شرق. از کنار گاری هنز اونتاریو رد می شم و یاد هشت ماه پيش میوفتم . ياد روز عروسی. فکر می کنم که چی شد که من این مرد مهربون رو پيدا کردم. يک کم احساس عذاب وجدان می کنم. می دونم داره فوتبال نگاه می کنه الان و می دونم که کلی ظرف کثيف تو آشپزخونه هست. مطمئنم که وقتن برسم خونه همه چی تميزو مرتبه. يک بار گفتم که دوست ندارم ظرفهارو از تو ماشين در بيارم و بزارم سر جاش. همون شد که ديگه نذاشت به ظرفها دست بزنم. می دونم کارش زياده ولی مثل من نيست که استرس کارو بياره تو خونه. هميشه مهربونه. دارم می رسم به بی و فکر می کنم به اون روزهايی که اونجا زندگی کردم.. با پسريکه الان تو زندونه. راهمو کج می کنم. نمی خوام از کنار اون ساختمون رد شم. اخم می کنم و می ترسم از روزی که خبر حکم دادگاه رو بشنوم. ياد خبر بد ميوفتم و فکر می کنم به تمام ترسهام . ترس از شنيدن خبر بد. از اينکه هر دفعه مامان زنگ می زنه پشتم می لرزه. می ترسم که بگه مامای بزرگم حالش بده. فکر می کنم به تمام زندگيش و اینکه چطور همه زدگيشو فدای بچه هاش و نوه هاش کرد. ياد روزهای گرم تهرون ميوفتم که صدای کولر مثل لالایی بود و مامان بزرگ حافظ می خوند. فکر کنم همه کتاب رو از حفظ بود. بعد فکر می کنم که الان که آلزايمر داره شايد هنوز حافظ یادش باشه. ياد گذشته ها از يادش نرفته. هوا تاريک شده و مايکل جکسون داره می گه بيت ايت ... سريع تر میدوم و ديگه رسيدم به کلم آباد... آخرين خیابونها رو راه می رم و باغجه مردم رو نگاه می کنم. به خونه که می رسم آشپزخونه تميزه و ده دقيقه آخر بازی رو می بينم. تيم تورنتو می بره و هندوراس می بازه.

2 Comments:

  • At 3:44 AM, Blogger Unknown said…

    مرجان عزیزم بیا دعا کنیم که خبر بدی نباشه چون منم خیلی میترسم و حستو درک میکنم
    http://kiarashpour.persianblog.ir/

     
  • At 1:24 PM, Anonymous ایمان said…

    جالبه، حس خوبی داره این نوشته ها....

     

Post a Comment

<< Home