مرمرو

نوشته‌های مرجان عالمی، عاشق بی‌قرار تورنتو

Friday, March 04, 2011

مامان پيرو

اسمش بتول است ولی وقتی به دنيا اومده اسمش رو آذرميدخت گذاشتن. يه روزه گرم تابستون اين داستان رو برای من گفت. گفت که مريض شده وقتی بچه بوده. اسمش رو عوض کردن چون اون قديما فکر می کردن اسم مذهبی باعث شفا می شه. خيلی وقتها فکر می کنم کاشکی اسم قابل تلفظی بود که می تونستم اسم بچمو اگر دختر بود بزارم آذرميدخت. اسم دو تا خواهراش پروين دخت و پوران دخت است. نه تا بجه بودن و دوتا شون فوت شدن. مامان بزرگ من بچه سوم است. هر وفت تلفن زنگ می زنه نگرانم که مامانم زنگ بزنه و خبر بد بهم بده ولی زياد فرقی نمی کنه چون دیگه هيچی یادش نمیاد. مامانم می گفت دفعه آخر که رفته مامان بزرگم ازش پرسيده که تو کی هستی. حتی ديگه دخترشم يادش نمياد. آلزايمر با يک عمر استرس شش تا بچه که دو تاشون تو خط مقدم جنگيدن. پدر بزرگ ديکتاتور و بد اخلاق من هم حسابی اذيتش کرد. من مامان بزرگمو مامان پيرو صدا می کردم. اسمی که من روی دوتاشون گذاشته بودم. مامن پيرو و باباپیرو! با لهجه کرمونی. همه فاميل هم به اين اسم میشناختنشون! من نوه اولش بودم و لوس و ننر. خوشمزه ترين غذاهای دنيا رو درست می کرد برام. ساعتها توی صف شير می ايستاد تا واسه من شير بگيره. مامانم صبح زود می رفت سر کار و من پيش مامان بزرگم بودم. هنوز بوش يادمه . اوائل چادر سر می کرد ولی بعد مانتو روسری شد. عاشق حافظ خوندن بود. مامان می گفت که دیگه حتی شعر ها رو هم يادش نمیاد. با بابا بزرگم وقتی زنده بود پاسور بازی می کردن سر یک ملیون تومن. بابا بزرگم مادر ناصر صداش می کرد! ناصر اولين پسرش بود. عصرها دو تا چايي تو استکان کمر باريک واسه خودش می ريخت و اخبار نگاه می کرد و برای اوشين و هانيکو انواع و اقسام سریال های ايرانی مثل پايیز صحرا زار زار گریه می کرد. عاشق خواهر برادراش بود و هر وقت یکيشون زنگ می زد ذوق می کرد. یادمه می گفت داييت(دایی مامانم) از سر کار به من زنگ زد! با همسایه ها مهربون بود و هميشه یکی دوتاشون عصرا میومدن دیدنش. ظهرای تابستون روی متکا پيشش می خوابيدم و دستشو می گرفتم. بعد که بزرگ تر شدم و از خونه اونها رفتيم کمتر می ديدمش ولی هيجده کيلومتر با تاکسی و انوبوس ميومد خونه ما تا ما رو ببينه. می گفت ما روی کوه زندگی می کنيم! زعفرانيه تقريبا نزديک به کوه بود.
مامانم و خالم به زور موهاشو رنگ می کردن و لباس نو واسش می خريدن. انگار يک استخوان خودخواهی تو تنش نداشت. هر چی براش می خريديم می بخشيد به اين و اون. دلم براش تنگ شده ولی می دونم که ديگه مامان پيروی من اونجا نيست.

2 Comments:

  • At 3:31 AM, Anonymous بهناز said…

    سلام مرجان جان
    عزیزم امیدوارم روزگار به کام باشه
    من همین امشب یعنی چند ساعت پیش وبلاگت را دیدم و تا الان همه اون چیزی را که می شد از پستها دید را خوندم
    البته من دو سالی از شما بزرگترم ولی تقریبا همزمان به تورنتو وارد شدیم خوندن وبلاگت خاطرات زیادی را در من زنده کرد و خیلی زیاد ازت اموختم می دونی ؟ من و تو دو راه متفاوت را در زندگی اینجا در پیش گرفتیم و من همیشه می خواستم بدونم اگر انطور که فکر می کردم و از راه دیگیر می رفتم زندگی ام چطور بود/ شاید کلی گویی باشه چون من با جزئیاتی که شما با اون درگیر بودی آشنا نبودم ولی کمی از اینکه اینجا هستم و تزسیدم و محافظه کاری کردم از خودم خجالت کشیدم
    مرسی از اینکه این حرفهام را خوندی کلا فکر می کنم خانم خوبی برای دوستی و درد دل باشی
    موفق باشی و بای

     
  • At 9:40 PM, Anonymous Anonymous said…

    من تازه امروز با شما آشنا شدم و فهمیدم ازون وبلاگ نویسای قدیمی هستی ولی این پست از یه سال پیش آپدیت نشده . دیگه نمیاین . چه جوریاست . ؟؟

    آخ . حیف

     

Post a Comment

<< Home