مرمرو

نوشته‌های مرجان عالمی، عاشق بی‌قرار تورنتو

Wednesday, December 18, 2013

دوست

   تصميم گرفتن برای  مهد کودک اینقدر رو اعصاب من فشار مياره که آخرش به گریه میافتم . نمی تونم تصميم بگیرم همش   میترسم که انتخابم غلط باشه. میخوام مطمئن باشم که پسرم تا قبل از مدرسه رفتن تو یک مهد کودک بمونه. یاد خاطرات خودم میافتم که مدرسه ام رو عوض میکردم. ما زياد اسباب کشی کرديم وقتی من بچه بودم. از کلاس اول تا سوم مدرسه حامی میرفتم نزديک خونه مامان بزرگم. دوست صميميم اسمش نسترن بود و یک دوست ديگه هم داشتم به اسم مهسا که تو کوچه مادر بزرگم میشستن. کلاس چهارم رفتم یک مدرسه نزديک محل کار مامانم. دوستای نزدیکم ندا ٬ تینا و ایوا بودن. کلاس پنجم ديگه میتونستم خونه تنها بمونم و رفتم مدرسه رازی بغل خونمون. دوستای نزدیکم شیما و بهاره بودن. شیما همسایه دیوار به دیوارمون بود و من از روی دیوار تراس میپريدم تو خونشون مثل میمون! اول راهنمايی اسمم رو نوشتم که برم مدرسه جهان کودک که بیشتر بچه های کلاسمون هم اونجا بودن. صبح اول مهر قرار بود دوستم رو تو حیاط ببینم ولی شب قبلش خونمون رو دزد زد و نتونستم برم مدرسه. من هميشه از وسط مرداد کیف مدرسمو می بستم و مدرسه نرفتن روز اول مهر برام خیلی سخت بود. خونمون رو ماه بعد عوض کردیم و رفتیم زعفرانیه. و مدرسه جديد و دوستای جديد. دوستای جدیدم  شهرزاد٫ کتی و ردیث و گلناز بودن.  با ساقی و  فران  و نازنین هم نزدیک بودم. دوباره خونمون رو عوض کردیم و من رفتم مدرسه زينب . دوستای جديد پارميس و الهام و بقیه. ديگه به عوض کردن مدرسه عادت کرده بودم و ناراحت نمی شدم. دوست پسر هم داشتم و اون عوض نمیشد حتی اگه صد تا خونه عوض میکردیم. الان که بعد این همه سال بهش فکر می کنم می بینم شاید برای همین اونقدر باهم موندیم. تنها آدمی بود که عوض شدنش دست خودم بود. سوم و چهارم دبیرستان هم مدرسمو دوباره عوض کردم و رفتم فراست. اونجا هم دوستای خوبی پیدا کردم . آخرين بار که داشتن دوست صمیمی رو تجربه کردم دانشگاه بود. دوستای نزدیکم آزاده و نسترن بودن.هر روز باهم بودیم و همه راز و رمز همديگرو می دونستیم. بعد که ازدواج کردم و اومدم کانادا٬ گرفتارکار و درس و نیو کامر بودن شدم و تا چشم به هم گذاشتم اون دوستی های قدیم عوض شده بود. آدمها تغییر میکنند و دوستی قدیمی باقی میمونه ولی صمیمیت از بین میره. عشق و محبت میمونه ولی نزدیکی از بین میره.  به شوهرم حسودیم میشه که دوست صمیمی داره. اون یک نفر که همیشه دوست نزدیکت میمونه. ولی دیگه نمی تونم به کسی نزدیک بشم. به اندازه کافی دوست از دست دادم که دیگه نمی تونم نزدیک بشم . ولی میخوام پسرم یک مدرسه بره و با تمام دوستاش بزرگ بشه . دوست صمیمی پیدا کنه و مجبور نشه هیچوقت خداحافظی کنه. 

Saturday, August 10, 2013

غار حرا

فکر کنم اجداد اون عنکبوتهایی که جلوی در غار حرا رو تار بستن در حیاط پشتی  و جلویی ما زندگی میکنن. هر روز صبح درو باز میکنم که باغچه رو آب بدم, باید از ميون اين تارها ردشم. هر روز میزنم خرابشون می کنم بازم فرداش تنيدن! شايدم نشستن اون بالا به حرکات احمقانه من ميخندن که دارم تار عنکبوتها رو از رو سر رو صورتم پاک میکنم.

Thursday, May 30, 2013

مادرى

هر روزِ مادر بودن يك ذره از فرديت آدم كم ميكنه. علاوه بر غذاى خوب و بازى و شعر خوندن و خوابيدن، اگه براى برگردوندن اون فرديت تلاش نكنى ، در حق اون بچه ظلم كردى. مادر بدون فرديت نميتونه عاشق بچه بشه. حداقل در مورد من كه اينطوريه.

Saturday, May 18, 2013

آقا جان لی لی نکارين

وقتی به اين خانه اسباب کشی کردیم , من کلی لی لی کاشتم تو حیاط جلوی خونه. لی لی هم هر سال یکیش میشه چهار تا پنج تا. گفتنم هر سال زياد می شن و باغچه پر و خوشگل می شه. نمی دونستم که تو تورنتو پر از  سوسکهای قرمز لی لی هست که ريز ريز لی لی ها رو می خورن از روزی که سر از خاک در ميارن. سال اول همه لی لی ها خراب شدن و من شروع به تحقيق کردن کردم که چه جوری از شرشون خلاص شم. بهترين راهش اينه که تا اين سوسکها رو می بينی فورا لهشون کنی. حالا کار من شده نگاه کردن اين لی لی ها و پيدا کردن اين سوسکها و له کردنشون. يکی دوتا هم که نيستن.   بیشتر اوقات هم روی هم سوارن و مشغول جفت گيری.  دلم نمیاد بکشمشون. می ترسم یکیشون رو بکشم و جفتش زنده بمونه و قاطی خاک بشه. امسال همشون رو می کنم می ریزم دور. گل نخواستم. نمی خوام اين سوسکای عشق باز رو بکشم.

Thursday, August 23, 2012

باسن در عسل

ديروز نشسته بودم داشتم فيس بوک نگاه می کردم. به شوهر گرامی گفتم آخرين دوست پسر قبلی من هم عروسی کرد. بيا ببين عجب زن خوشگلی گرفته. اومد نگاه کرد و گفت خودش هم خوشتيپه!


هر روز با همين چيزا به من يادآوری می کنه که چرا باهاش ازدواج کردم. باسن در عسل!

Thursday, August 09, 2012

وقتی که من عاشق می شم دنيا برام رنگ دیگر است

يک - شرمنده اين عنوان خيلی جواده ولی اگه تا آخر بخونين متوجه میشويد چرا!

 دو - شوهز گرامی که يک دنده بد هم در وجودش ندارد تصميم گرفت که من دارم ایرانی بودنم را از دست میدم و يک سری آهنگ ابی کپی کرده در ماشين که من در حال رانندگی گوش کنم. اولش که اصلا احساس می کردنم تو تاکسی تجريش نشستم دارم می رم مدرسه. ياد تمام دوستام افتادم که باهم سوار تاکسی می شديم و سرپايینی سعد آباد و سر بالايي توانير.

سه - بعضی از اشعار اين آهنگ ها حس تخيل من رو به کار می اندازه!
 - « من رو ببخش که از تو می گريزم» این رو مطمئنم برای پلنگ محلشون خونده!
-«می رفت که از بوی علف تمام شهر و پر کنه»
 -«هديه رو وا نکرده پس فرستاد»

چهار - منم حالا یه موقعی به اين آهنگها گوش می دادم و بعضی هاشون من رو به روزهای دور گذشته می برن. بعد از دو سه روز که یاد قديما بودم به اين نتيجه رسيدم که خاطرات روزهایی که عاشق بودم رو خيلی راحت به یاد ميارم و بقيه خاطرات خيلی مبهم. ياد سال سوم راهنمايي تا سوم دبيرستان افتادم. عاشق یک پسری بودم که با من خيلی فرق داشت. خيلی مرد بود و هيکل عالی داشت ولی من اون موقع حاليم نبود آدمها يا چاق بودن يا لاغر. شکمش قشنگ شش قسمت داشت و تمام تنش عضله بود. اسکیش عالی بود و کمربند مشکی کاراته داشت. با شلوار اسکی های اون موقع که چسبون بودن میشد دونه دونه عضله هاشو شمرد. همه اينها یادم مياد؛ اون موقع نمی فهميدم ولی اينقدر خاطره هام واضح تو ذهنم مونده که حتی شلوار اسکی آبیش رو هم يادم مياد! بی ام دابلیو سبز داشت و خونشون چسبيده به خونه ما بود. شبها از پنجره آشپزخونه می تونستم ببينمش. خدا می دونه چقدر ظرق شستم با کمال ميل که بتونم ببینمش! نه تو فيس بوک هست نه تو اينترنت. نه خودش و نه خواهر و برادرش. می دونم که الان زمين و آسمون باهم فرق داريم ولی روزهای خوبی داشتیم. البته ياد دو سه سال اول دانشگاه هم افتادم که عاشق بودم. ياد ماشين سواری ها با دوو آبی و دعوا ها و خيانت های دو طرفه! ايندفعه عاشق بودم ولی نه فقط عاشق پسر. عاشق مادر و پدرش هم بودم و شايد بيشتر عاشق اونها. ولی خاطره هاش الان خوب یادمه.

 پنج - فکر کنم اگه به اين ابی گوش کردن ادامه بدم اين بچه با پشت مو و شلوار پيلی دار به دنيا مياد. از امروز بر می گردیم به CBC

Friday, March 04, 2011

مامان پيرو

اسمش بتول است ولی وقتی به دنيا اومده اسمش رو آذرميدخت گذاشتن. يه روزه گرم تابستون اين داستان رو برای من گفت. گفت که مريض شده وقتی بچه بوده. اسمش رو عوض کردن چون اون قديما فکر می کردن اسم مذهبی باعث شفا می شه. خيلی وقتها فکر می کنم کاشکی اسم قابل تلفظی بود که می تونستم اسم بچمو اگر دختر بود بزارم آذرميدخت. اسم دو تا خواهراش پروين دخت و پوران دخت است. نه تا بجه بودن و دوتا شون فوت شدن. مامان بزرگ من بچه سوم است. هر وفت تلفن زنگ می زنه نگرانم که مامانم زنگ بزنه و خبر بد بهم بده ولی زياد فرقی نمی کنه چون دیگه هيچی یادش نمیاد. مامانم می گفت دفعه آخر که رفته مامان بزرگم ازش پرسيده که تو کی هستی. حتی ديگه دخترشم يادش نمياد. آلزايمر با يک عمر استرس شش تا بچه که دو تاشون تو خط مقدم جنگيدن. پدر بزرگ ديکتاتور و بد اخلاق من هم حسابی اذيتش کرد. من مامان بزرگمو مامان پيرو صدا می کردم. اسمی که من روی دوتاشون گذاشته بودم. مامن پيرو و باباپیرو! با لهجه کرمونی. همه فاميل هم به اين اسم میشناختنشون! من نوه اولش بودم و لوس و ننر. خوشمزه ترين غذاهای دنيا رو درست می کرد برام. ساعتها توی صف شير می ايستاد تا واسه من شير بگيره. مامانم صبح زود می رفت سر کار و من پيش مامان بزرگم بودم. هنوز بوش يادمه . اوائل چادر سر می کرد ولی بعد مانتو روسری شد. عاشق حافظ خوندن بود. مامان می گفت که دیگه حتی شعر ها رو هم يادش نمیاد. با بابا بزرگم وقتی زنده بود پاسور بازی می کردن سر یک ملیون تومن. بابا بزرگم مادر ناصر صداش می کرد! ناصر اولين پسرش بود. عصرها دو تا چايي تو استکان کمر باريک واسه خودش می ريخت و اخبار نگاه می کرد و برای اوشين و هانيکو انواع و اقسام سریال های ايرانی مثل پايیز صحرا زار زار گریه می کرد. عاشق خواهر برادراش بود و هر وقت یکيشون زنگ می زد ذوق می کرد. یادمه می گفت داييت(دایی مامانم) از سر کار به من زنگ زد! با همسایه ها مهربون بود و هميشه یکی دوتاشون عصرا میومدن دیدنش. ظهرای تابستون روی متکا پيشش می خوابيدم و دستشو می گرفتم. بعد که بزرگ تر شدم و از خونه اونها رفتيم کمتر می ديدمش ولی هيجده کيلومتر با تاکسی و انوبوس ميومد خونه ما تا ما رو ببينه. می گفت ما روی کوه زندگی می کنيم! زعفرانيه تقريبا نزديک به کوه بود.
مامانم و خالم به زور موهاشو رنگ می کردن و لباس نو واسش می خريدن. انگار يک استخوان خودخواهی تو تنش نداشت. هر چی براش می خريديم می بخشيد به اين و اون. دلم براش تنگ شده ولی می دونم که ديگه مامان پيروی من اونجا نيست.