مرمرو

نوشته‌های مرجان عالمی، عاشق بی‌قرار تورنتو

Tuesday, September 03, 2002

رفته بوديم کمپ اين آخر هفته. يه کمپ سايت خوشگل کنار هزار جزيره در استان انتاريو. اونجا که بودم حسين جريان اين بحث وب لاگ احسان رو بهم گفت. رفتم نوشتشو ديدم ولی نتونستم کامنت ها رو بخونم نمی دونم چرا کار نمی کرد. بهرحال جالبه چند تا چيز بگم. تو اين کمپ که ما رفتيم و يک شب چادر زديم و خوابيديم هر قسمتی که اجاره می دادن واسه چادر زدن يه منقل داشت واسه کباب درست کردن و بعضی هاشون برق داشت يعنی پريز داشت و می شد با سِم رابط چراغ روشن کرد يا از اجاق برقی استفاده کرد. تو کل پارک چند جور دستشويی و حمام و رختکن و از اين چيزا بود. بعضی دستشويی هاش صحرايی بود يعنی سيفون نداشت و درحقيقت يه توالت فرنگی بود روی يه سوراخ گنده ولی يه دستشويی که نزديک چادر ما بود خيلی تر تميز بود سيفون و صابون و دستمال و همه چی داشت. صبح که بيدار شدم رفتم دم دستشويی و ديدم يه دختره داره دستشويی رو می شوره. همين جور که منتظر بودم که کارش تموم شه برگشت و ديدم يه دختر مثلا نوزده ساله است قد بلند و حسابی خوشگل . موهاشم بامزه بود خيلی فرفری و کوتاه تا دم گوشش . به من هم گفت که الان کارم تموم می شه . زمين رو طی کشيد اسپری بو گير رو هم زد بعدش هم سوار شد و رفت. حالا اينار گفتم که هم تعريف کنم که کمپمون چطور بود هم بگم که خيلی از بچه مدرسه ای ها يا دانشجو ها از همين کارا می کنن تو تعطيلات تابستون و اصلا هم خجالت نمی کشن. اين فرهنگ اينجاست. منم اول که اومدم تو يه سوپر مارکت کار کردم چند ماه تا زبانم راه افتاد و راه و چاه رو فهميدم. من زمين نشستم ولی هر روز اون قسمت صندوق که توش کار می کردم می شستم و جارو می کردم و تمام مدت هم ايستاده کار می کردم. آره سخت بود ولی هنوز از صاحب اون سوپر مارکت ممنونم که به من اين فرصت رو داد که از يه جا شروع کنم . من اونجا ساعتی 7 دلار می گرفتم ولی می دونستم بايد درس بخونم و دنبال کار خودم باشم . مشکل خيلی از مهاجر های اينجا اينه که اولش که کار پيدا نمی کنن می رن از همين کارای معمولی می گيرن بعدش ديگه سعی نمی کنن يه درسی بخونن يه ذره زبانشونو بهتر کنن و دنبال کار باشن همش می گن اينجا بده . من نمی گم که اينجا عاليه شايد واقعا بعضيا ايران راحت تر باشن اين کاملا يک چيز شخصيه يکی خوشش مياد يکی بدَش مياد ولی من نظر خودمو نوشتم و فکر می کنم که من نعمت خيلی بزرگی دارم که جايی زندگی می کنم که دوست دارم و به نظرم همه هم اگه می تونن بايد جايی زندگی کنن که احساس راحتی می کنن. من يک بار هم اينجا حس نکردم که خارجی ام يا بين من و يه کانادايی فرقی گذاشته می شه.