مرمرو

نوشته‌های مرجان عالمی، عاشق بی‌قرار تورنتو

Sunday, May 30, 2010

حسين

نمی دونم از کجا شروع کنم ولی منم از این و اون میشنوم که حسین زندان نيست. رفته بودم خونه یکی از دوستام و یه نفر می گفت حسین رو تو پمپ بنزين ديدن! همه اين آدمها که راجع به حسين اين حرفها رو می زنن از نزديک نمیشناسنش. من هفت سال با حسین زندگی کردم و یک سال از اون هفت سال رو با خانواده حسين تو خونشون زندگی کردم. من الان نزدیک پنج ساله که از حسين جدا شدم و پارسال دوباره ازدواج کردم. بعضی وقتها احساس گناه می کنم که باعث شدم حسين بياد کانادا. من سالهاست که مسایل ایران رو دنبال نمی کنم و دنبال زندگی خودم هستم. زندگی معمولی مثل همه آدمهای ديگه اينجا. واسه همين هم وقتی از حسين جدا شدم تصمیم گرفتم که با ايرانی ازدواج نکنم. ولی وقتی کسی می گه حسين جاسوسه یا با حکومت همکاری می کنه خندم می گيره. حسين هيچوقت به حرف هيج کس گوش نمی ده. اون کاری رو می کنه که خودش می خواد. اون قدر هم مرتب منظم نيست که کاری رو از قبل برنامه ريزی کنه. یه شب می خوابه و فرداش يک ايده مياد تو سرش و ميوفته دنبالش. ایران رفتنشم احتمالا از همين جا شروع شد. می دونم که يک روزی از زندان مياد بيرون و اينها رو ميخونه. اميدوارم من رو ببخشه که ريزکاری زندگی خصوصی شو می نويسم ولی واقعا حسين نمی تونه حرف کسی رو گوش بده. از اسراييل گرفته تا جمهوری اسلامی. نه حرف من رو گوش می کرد نه حرف باباشو. حسين آدم آزادیه که کاری رو که فکر کنه درسته و دوست داره انجام می ده و معمولا بر اساس پيفانی(يک ايده که يک شب به ذهنش رسيده)
واسه همین هم ما از هم جدا شديم. برای اينکه حسين دنبال ايده هاش بود که مرتب عوض می شد و من می خواستم خونه زندگی درست کنم تو کار پيشرفت کنم پول در بيارم و بچه دار بشم. هيج کدوم اينها به روحيه حسين نمی خورد. خیلی هم راحت اومد و تمام کارهای طلاق رو انجام داد. ازش از اين بابت هميشه متشکرم.
بايد راجع به خانواده حسين هم بنويسم. مدتی که من با اونها زندگی کردم بهترين روزهای عمرم نيست برای اينکه خانواده هامون خيلی با هم فرق داشتن. برای يک دختر بيست و يک ساله که تابستون ها مو ميومدم کانادا با خانواده کاملا غير مذهبیٓ، زندگی کردن با خانواده حسين آسون نبود. ولی مادر و پدر حسين واقعا آدمهای خوبین و خواهر و برادرش رو من هنوز مثل خواهر و برادر خودم دوست دارم. هفته ای نمی گذره که من بهشون فکر نکنم. به رنجی که می کشن به غصه ای که برای حسين می خورن.
شايد اگه با من نمی آمد تورنتو هيچ وقت زندان نمی افتاد. يادمه به من می گفت که از زندان رفتن می ترسه. وقتی شنيدم رفته زندان مدتها تصورش می کردم توی انفرادی و اينکه چه جوری اين همه مدت بدون اینترنت می تونه زندگی کنه. می دونم نداشتن کامپیوتر و کتاب و روزنامه هم نوعی شکنجه روحی براشه. حالا هم که جام جهانی شروع می شه دلم می سوزه که نمی تونه ببينه بازی هارو. واسه اون کسی که می خواست بدونه طرفدار کدوم تيمه... حسين طرفدار آلمانه. از همون اولش هم باهم فرق داشتينم