مرمرو

نوشته‌های مرجان عالمی، عاشق بی‌قرار تورنتو

Monday, December 25, 2006

کريستمس

امروز کريستمس بود. يک بلوز تيم ملی انگليس کادو گرفتم با شماره بيست و يک. پيتر کراوچ. کلی سر کار ملت مسخرم کردن که از کراوچ خوشم مياد. ولی به نظر من بازيکن خوبيه. رفتم خونه سام و طلايه اينهمه بوقلمون با سس کرنبری و سبزيجات نگار پز و دسر مرجان پز خوردم و دارم منفجر می شم. اومدم خونه و اعترافات ملت رو خوندم برای شب يلدا... و داشتم فکر می کردم که اعتراف من چی می تونه باشه.
۱- اينقدر کانزرواتيو و گند هستم که نمی تونم اعتراف کنم.
۲- پريشب خونه اشکان اینقدر گری گوس خوردم که بی هوش شدم برای اولين بار در زندگی ام از مستی بی هوش شدم و صبح روز بعد از خواب بيدار شدم.
۳-من جلوی گريه ام رو نمی تونم بگيرم و هميشه از دست خودم به حد مرگ عصبانی میشم وقتی گريم مي گيره و بند نمياد.
۴-توانايی عاشق شدن رو از دست دادم.
۵-اين شنبه چهار ساعت متداوم فوتبال ديدم. و در آن واحد دوتا بازی يکی تو لپ تاپ و يکی تو تلويزيون.
۶- من با لپ تاپم می رم دستشويی.
۷-من از اینکه مردم وقتی غذا می خورن صدا از دهنشون در بياد به شدت عصبی می شم.
۸-هميشه يک جای بدنم کبوده. نمی دونم چرا ولی همش می خورم به درو ديوار.
۹-این خيلی سخته که اعتراف کنم. من فکر می کنم که دلم خيلی گندس و هميشه ازش خجالت می کشم.

Saturday, December 09, 2006

ايران

بعد از نزديک شش سال که ايران نرفته بودم، ديدن بزرگراه ها و مدل مردم و اينکه ديگه کسی از کميته نمی ترسه ، خيلی جالب بود. ديدن سهراب برادرم که واسه خودش مردی شده با ريش و پشم و موهای بلند. به شوخی بهش می گفتم که شکل شعبون استخونی شده. دلم برای درکه و کوه رفتن تنگ شده بود که دو بار با رضا رفتم . کلا يادم رفته بود که ايرونی ها چقدر می تونن با محبت باشن. ديدن لی لی دوست قديميم بعد از شش سال خيلی خوب بود. انگار که هيچی بينمون عوض نشده بود. همون راحتی و روراستی هميشگی.
ديدن ايده بعد از اين همه سال و اينکه چه جوری مدل خودش خانم خونه شده و غذا درست می کنه و همون جوری همه چيزش مثل قديما تک هست و هميشه با همه يه جور خوبی فرق می کنه. چقدر احساس آرامش می کردنم با ديدن تک تک دوستای قديميم. انگار که هيج استرسی وجود نداره توی دنيا.
ديدن چند نفر ديگه هم که هميشه دلم می خواست ببينمشون رفتم. آدمها بعد از اينکه آدم مدتی توی خارج ايران زندگی می کنه عوض می شن. اون آدمهايی که همه عمر فکر می کردی که خدا هستن يک چيزایی توشون می بينی که توی ذوقت می خوره . مثل مردسالار بودن شديد مردهای ايرانی مخصوصا اونهايی که سنشون بالاتره. هنوز اون آدمها رو دوست دارم ولی احساس خوبی نيست وقتی می بينی چه جوری فکر می کنن.
ديدن آرش و امير رضا و پيمان بعد از اين همه سال عالی بود. يک احساس عجيبی تو ديدن دوستای قديمی هست. انگار هيچ کس عوض نمی شه.
روز اول احساس کردم که هيچی رو با نشستن تو آشپزخونه مامانم عوض نمی کنم و احساس آرامش و امنيت خوبيه ولی بعد از روز سوم فهميدم که من و مامانم به هيچوجه با هم نمی سازيم! ولی ايندفعه سعی کردم که باهاش نجنگم و سعی کنم که سه هفته با ارامش تموم بشه. نمی دونم چقدر موفق بودم . شايد يکی از دلايلی که من از بچه دار شدن می ترسم همينه. می ترسم که نتونم بجه هامو بفهمم و يک کاری کنم که اونها از من بترسن و دروغ بگن.
از اروپا که برگشتم به خودم قول دادم که ديگه دروغ نگم حتی دروغ های کوچولو ولی ايران رفتن همان و شکستن فول همان. حالا که دوباره برگشتم به راستی و درستی.
مامانم خيلی مهربونه و خير و خوبی ما هارو می خواد و هميشه کلی زحمت می کشه ولی نمی دونم چرا من هيجوقت نتونستم بهش نزديک بشم و حالا بعد بيست و نه سال يک کمی دیره.
اين روزا همش تو فکرم و نمی دونم از زندگی چی می خوام. انگار می خوام قبل از تولد سی سالگیم تصميم بگيرم که چی از زندگی می خواد. تو راه برگشتن از ايران کلی راجع بهش فکر کردم. تنها چيزی که ازش مطمئن هستم اينه که کارم رو دوست دارم و دوست دارم که تمرين کردن برای ماراتن و ورزش کردن رو ادامه بدم چون مطمئن هستم که خيلی با هر جفتشون حال می کنم. ولی نمی دونم که می خوام تنها باشم يا وارد يک رابطه بشم. انگار از اينکه ضربه روحی بخورم ترسيدم. همه رو از خودم دور می کنم و تا ميام به يکی نزديک بشم فوری يک کاری می کنم که همه چی بهم بخوره. از الان تا دهم ژانويه وقت دارم که تصميم بگيرم.