رفته بوديم کمپ اين آخر هفته. يه کمپ سايت خوشگل کنار هزار جزيره در استان انتاريو. اونجا که بودم حسين جريان اين بحث وب لاگ احسان رو بهم گفت. رفتم نوشتشو ديدم ولی نتونستم کامنت ها رو بخونم نمی دونم چرا کار نمی کرد. بهرحال جالبه چند تا چيز بگم. تو اين کمپ که ما رفتيم و يک شب چادر زديم و خوابيديم هر قسمتی که اجاره می دادن واسه چادر زدن يه منقل داشت واسه کباب درست کردن و بعضی هاشون برق داشت يعنی پريز داشت و می شد با سِم رابط چراغ روشن کرد يا از اجاق برقی استفاده کرد. تو کل پارک چند جور دستشويی و حمام و رختکن و از اين چيزا بود. بعضی دستشويی هاش صحرايی بود يعنی سيفون نداشت و درحقيقت يه توالت فرنگی بود روی يه سوراخ گنده ولی يه دستشويی که نزديک چادر ما بود خيلی تر تميز بود سيفون و صابون و دستمال و همه چی داشت. صبح که بيدار شدم رفتم دم دستشويی و ديدم يه دختره داره دستشويی رو می شوره. همين جور که منتظر بودم که کارش تموم شه برگشت و ديدم يه دختر مثلا نوزده ساله است قد بلند و حسابی خوشگل . موهاشم بامزه بود خيلی فرفری و کوتاه تا دم گوشش . به من هم گفت که الان کارم تموم می شه . زمين رو طی کشيد اسپری بو گير رو هم زد بعدش هم سوار شد و رفت. حالا اينار گفتم که هم تعريف کنم که کمپمون چطور بود هم بگم که خيلی از بچه مدرسه ای ها يا دانشجو ها از همين کارا می کنن تو تعطيلات تابستون و اصلا هم خجالت نمی کشن. اين فرهنگ اينجاست. منم اول که اومدم تو يه سوپر مارکت کار کردم چند ماه تا زبانم راه افتاد و راه و چاه رو فهميدم. من زمين نشستم ولی هر روز اون قسمت صندوق که توش کار می کردم می شستم و جارو می کردم و تمام مدت هم ايستاده کار می کردم. آره سخت بود ولی هنوز از صاحب اون سوپر مارکت ممنونم که به من اين فرصت رو داد که از يه جا شروع کنم . من اونجا ساعتی 7 دلار می گرفتم ولی می دونستم بايد درس بخونم و دنبال کار خودم باشم . مشکل خيلی از مهاجر های اينجا اينه که اولش که کار پيدا نمی کنن می رن از همين کارای معمولی می گيرن بعدش ديگه سعی نمی کنن يه درسی بخونن يه ذره زبانشونو بهتر کنن و دنبال کار باشن همش می گن اينجا بده . من نمی گم که اينجا عاليه شايد واقعا بعضيا ايران راحت تر باشن اين کاملا يک چيز شخصيه يکی خوشش مياد يکی بدَش مياد ولی من نظر خودمو نوشتم و فکر می کنم که من نعمت خيلی بزرگی دارم که جايی زندگی می کنم که دوست دارم و به نظرم همه هم اگه می تونن بايد جايی زندگی کنن که احساس راحتی می کنن. من يک بار هم اينجا حس نکردم که خارجی ام يا بين من و يه کانادايی فرقی گذاشته می شه.
Previous Posts
- دوست
- غار حرا
- مادرى
- آقا جان لی لی نکارين
- باسن در عسل
- وقتی که من عاشق می شم دنيا برام رنگ دیگر است
- مامان پيرو
- دويدن
- حسين
- بلاگ انگليسی
Archives
- November 2001
- December 2001
- January 2002
- February 2002
- April 2002
- May 2002
- June 2002
- July 2002
- August 2002
- September 2002
- October 2002
- November 2002
- December 2002
- January 2003
- March 2003
- May 2003
- June 2003
- July 2003
- September 2003
- October 2003
- November 2003
- December 2003
- January 2004
- March 2004
- April 2004
- May 2004
- July 2004
- August 2004
- September 2004
- October 2004
- December 2004
- January 2005
- February 2005
- March 2005
- April 2005
- May 2005
- July 2005
- September 2005
- February 2006
- March 2006
- April 2006
- May 2006
- June 2006
- July 2006
- August 2006
- September 2006
- October 2006
- November 2006
- December 2006
- January 2007
- February 2007
- May 2010
- July 2010
- March 2011
- August 2012
- May 2013
- August 2013
- December 2013
- Current Posts