مرمرو

نوشته‌های مرجان عالمی، عاشق بی‌قرار تورنتو

Friday, June 20, 2003

واسه من که هيچوقت نمی نويسم الان بد ترين موقع واسه نوشتنه. اسباب کشی آخرين کاری است که در اين دنيا علاقه دارم بکنم. الان می فهمی چقدر خرت و خورت بی خود و به درد نخور داری که هی با خودت می کشی اين ور اون ور. از کتاب و مجله نگو که داريم ازش بالا می ريم. خلاصه الان محشر کبراست منزل ما. اما چيزی که می خواستم بگم اينه که اهالی تورنتو که اين وبلاگو می خونين. از من اين نصيحت رو بشنوين که هيچوقت هيچوقت با مشاور املاک يا مشاور وام و .... ايرانی کار نکنيد که مثل سگ (دور از جون) پشيمان می شويد.

Wednesday, June 18, 2003

بچه که بودم يه کتاب داشتم که اسمش ماهی سياه کوچولو بود. خيلی دوسش داشتم . همه نقاشی هاش سياه و سفيد بود ولی خاکستری کم داشت واسه همين هم نقاشی های کتابش خيلی تو يادم مونده. شايد يه تکه قرمز هم داشت يه چيزی ته ذهنم مونده. اون موقع تمام فاميل انقلابی بودن. تا اون جايی که يادمه هميشه بحث سياسی بودو منم تنها نوه فاميل بودم با شش تا خاله و دايی جوون که همش برام کتاب می خريدن واسه هر نمره بيست. مامان بزرگم هميشه حافظ می خوند و بابا بزرگ خدا بيامرز هم راديو بی بی سی گوش می کرد. خالم کمونيست بود و يادمه که تعريف می کردن که سر انقلاب من رو که از کانادا اومده بودم تو کالسکه برده بودن تظاهرات! کلاس چهارم که بودم اينقدر کتاب کمونيستی دورو ورم بود که رفتم و از مامانم پرسيدم بورژوا يعنی چی. يک کتاب آبی بود. يک دختر جوان کارگر تو روسيه و همش هم اين کلمه بورِژوا تو کتاب تکرار می شد و من اون موقع تصور می کردم که يک مريضی خيلی بد است. الان سالها گذشته و نمی دونم کتاب ماهی کوچولوی من کجاست. من دوباره برگشتم کانادا و تمام خاله ها و دايی هام هم دنبال همه چيز هستند به غير از سياست. من اعتراف می کنم که اگر ايران بودم نمی رفتم تظاهرات. منم خون همون فاميل تو رگم هست ولی ترسو شدم. برای دانشجو ها دعا می کنم که بلايی سرشون نياد. دعا می کنم هيچ خونی ريخته نشه ولی ترسو شدم و از خودم بيزارم. يادمه هجده تير اون سال من کانادا بودم و مامانم می گفت خداروشکر که ايران نيستی وگرنه الان اون وسط بودی. راست می گفت اون موقع نترس بودم و حتما می رفتم ولی الان .... ترسو شدم. می ترسم از اينکه بقيه جوونها هم بترسند. شايد اين ترس از خطر حفظشون کنه ولی به چه قيمتی؟ از اينکه دلم می خواد اعتراض ها ادامه پيدا کنه ولی خودم می ترسم متنفرم. چه حقی دارم که از اونها انتظار داشته باشم که جونشونو به خطر بندازن و من اينجا تو امن تورنتو فقط اخبارشو بشنوم. نمی دونم چرا ديگه جرات قديم رو ندارم. چه کتابی خوندم که جای ماهی سياه کوچولو رو گرفته؟ آخرين کتابی که خوندم The Hours بود