امروز بدترین روز برای وبلاگ نوشتن. احتمالا کلی کامنت عوضی می گيرم ولی من وقتی ناراحتم بايد بنويسم. امروز بدترین روز زندگی من بود. گلو درد بدجور دارم و تمام تنم درد می کنه. حقمه. من نه مامان خوبی برای کارامل بودم نه دوست خوبی نه دوست دختر خوبی نه فرزند خوبی نه کارمند خوبی نه شاگرد خوبی نه آدم خوبی. همه کارام نصفه نيمه و داعونه. سی سالمه هنوز نمی دونم از دنيا چی می خوام. هنوز مثل دوران هفده سالگی اشتباه های وحشتناک می کنم. نمی دونم کارما وجود داره يا نه ولی در مورد من درجا کار می کنه. شايد اتفاقيه ولی هر کار بدی می کنم فوری فرداش سرم مياد بد جور. کاش می شد فرار کنم از زندگی از کار از همه چی. کاشکی يه جوری بزرگ می شدم و جدی می شدم مثل همه آدم بزرگ ها که مسائل احمقانه زندگی براشون بی اهميته.بايد يک تغيیر اساسی در زندگی ام بدم. بايد عوض شم باید باید بزرگ شم. از امروز متنفرم.