مرمرو

نوشته‌های مرجان عالمی، عاشق بی‌قرار تورنتو

Saturday, October 05, 2002

ببخشيد اون کلاس تو کليسا نيست. از نظرمن شکل کليسا بود ولی ظاهرا فقط سالن گردهمايی است ولی نمی دونم چرا ارگ داره!

Wednesday, October 02, 2002

اولا که با اين آقای سردبير ازدواج کرده بودم به من اصرار می کرد که کتاب جامعه شناسی آنتونی گيدنز رو بخونم. بعد که اومديم تورنتو اصل همون کتاب رو به انگليسی برای تولدش خريدم و بازم کلی بهم گير داد که بخونش و يه مدت هر روز ازم می پرسيد چقدرشو خوندی! اين کتاب انگليسیه راحت تر بود خوندنش به علاوه اينکه کلی عکس و اينا داشت که جالبش می کرد ولی خلاصه من اون کتابو آخرش تا آخر نخوندم. تا اينکه حسين دانشگاه قبول شد ولی چون اين درس مقدمه جامعه شناسی رو تو ايران پاس کرده بود لازم نبود دوباره بگيردش ولی چون می گفت که درس خوبيه و تو تورنتو احتمالا یه جور ديگه درسش می دن قرار شد همين جوری فقط بره سر کلاسش بشينه و در راستای همون مطالعات قبلی بنده قرارشد من هم برم باهاش سر کلاس بشينم و ياد بگيرم. حسن به استاده ايميل زد اونم گفت بياين ولی زود بيايين که جا گيرتون بياد. روز اول که رفتم سر کلاس نفسم بند اومده بود. کلاس تو يه کليسای قديمی تشکيل میشه و استاده رو محراب وای ميسته و هزارو پونصد نفر دانشجو تو طبقه اول و دو طبقه بالکن میشينن و گوش میدن. استاده اينقدر خوب درس می ده که آدم اصلا حواسش به هيچی پرت نمیشه و کلی اسلايد و فيلم و عکس از تو کامپيوترش تو سه تا صفحه گنده که پايين و پهلوهای لوله های ارگ کليسا نصب شده نشون میده. ديشب که رفته بوديم کلاس راجع به Gender and Sexuality بود و اول کلاس آهنگ باربی گرل از آکوا رو با صدای بلند گذاشت و بعدش راجع به جنسيت و اثر جامعه بر رفتار های هر جنس حرف زد که خيلی جالب بود. دفعه قبل هم تو کلاس راجع به مصدق حرف زد و اينکه چه جوری آمريکايی ها و انگليسا مصدق رو که مردم اينقدر دوسش داشتن برکنار کردن و توضيح می داد که چرا مردم ايران حق دارن که از آمريکا بدشون بياد. خلاصه خيلی کلاس جالب و هيجان انگيزیه.
خيلی وقته ننوشتم راستش دو سه بار نوشتم ولی پابليش نمی شد. حسين هم وقت نشد وبلاگم رو درست کنه آخرش برادر عزيزم درستش کرد و حالا می تونم دوباره بنويسم. هفته پيش پدر بزرگم فوت شد و من هنوز احساس غريبی دارم از اينکه فکر می کنم ديگه اگه برم خونشون تو اتاقش نيست. با اينکه آدم تقريبا تند و سخت گيری بود با من که نوه اولش بودم هميشه خيلی مهربون بود. آخرين بار که ايران بودم و ديدمش خيلی حالش بد بود و گريه می کرد. نمی تونست نفس بکشه. البته می گقتن اين آخرا حالش خيلی بد تر شده بود. نمی دونم چرا همش به يادشم اينروزا و همش از اين ناراحتم که بايد وقتی زنده بود بيشتر به يادش می بودم.