مرمرو

نوشته‌های مرجان عالمی، عاشق بی‌قرار تورنتو

Thursday, August 31, 2006

Boston

من و یکی از دوستام فردا شش صبح داریم میريم بوستون. داريم از راه طولانی تر ميريم. حدود ساعت نه می رسيم کينگستون بعدش هم حدود هفت ساعت رانندگی تا بوستون. خيلی هيجان زده هستم. من هميشه دوست داشتم با ماشين برم آمريکا رو بگردم. من با سفرنامه و عکس برمی گردم. آخر هفته طولانی خوبی داشته باشين!

Thursday, August 24, 2006

Moving

بيچاره شدم! سر کار سرم به وضعی شلوغه. فکر کنم اين هفته نزديک شصت و پنج ساعت باید کار کنم. امروز کلید خونه جديد رو می گيرم و شنبه هم کاميون مياد که وسايلم رو ببره. می خوام هر چی آشغال پاشغال دارم بريزم دور. خونه جديد بزرگ و دل بازه. کارامل هم برمی گرده پيشم. این هفته هيچی ندويدم. آخر هفته گذشته با چند تا از دوستام رفته بودم مونتريال. بد نبود کلی پلی استيشن بازی کرديم. برانچ خورديم و چرت و پرت گفتيم. اين وسط يک چند ساعتی هم با يکی ديگه از دوستام که مونتريال زندگی می کنه رفتم بيرون. يه چند جای باحال رفتيم. اول يه کافه خوشگل به اسم نخودچی. همه چی سفيد بود و شيرينی ها مثل شيرينی های عيد کوچولو و بامزه. بعدش رفتيم يک جای ديگه که یک چایخونه بود که اسمش رو يادم رفته ولی یک چايی عجيب غريب قديمی بهمون داد که حسابی هم قوی بود.
اين چند خط بالا رو وسط اسباب کشی نوشتم که نشد پست کنم.
بالاخره برگشتم اينجا! سرم خيلی شلوغ بود. بين اسباب کشی کردن و دوازده ساعت در روز کار کردن ديگه وقتی برای وبلاگ نوشتن نمی مونه. پدرم درومد. مخصوصا که همین الان که دارم این جملات رو می نويسم کلی خرت و پرت هنوز تو خونه قديم مونده! اما خونه جديد عاليه. آرامش داره. اصلا صدای ماشین نمياد. اتاق من يک بالکن کوچولو داره که رو به حياطه. بهمن اتاق بزرگه رو داره ولی من يک کمد گنده دارم . یعنی یک اتاق کوچولو داره که دوطرفش جای لباس داره و البته زمین هم که با کفشهام فرش شده. دقيقا سی و چهار جفت کفش دارم! دارم برای آخر هفته می رم بوستون. اين اولين باره می رم بوستون. قراره من رانندگی کنم و این دوستم که باهاش می رم غذا درست کنه. هشت ساعت رانندگيه. امروز با شادان ناهار خوردم و بهم گفت که کجاها بايد برم تو بوستون. می خوام برم يک قسمتی از راه ماراتن بوستون رو بدوم. اسباب کشی من جک واقعی بود. رفته بودم که باقيمانده وسايل آشپزخونه رو بيارم و عصبانی هم بودم که چرا اینقدر خرت و پرت دارم. يک تيکه هم از اين پلاستيک ها ی بابلی که دور چيزای شکستنی می پيچن هم افتاده بود روی زمین. همین جور که با خودم غر می زدم هی پام می رفت روی این پلاستيکه و حباب های پلاستيکه می ترکيد و صدا می کرد. کمدی شده بود. خدا می دونه چقدر خرت و پرت دارم. اگه قحطی بشه من و بهمن به اندازه يک ماه چیز برای خوردن داريم.

Tuesday, August 15, 2006

Cute Whale Tail

Thursday, August 10, 2006

Soul Calibur

۱- بالاخره تصميم گرفتم که خونم رو اجاره بدم و برم با يکی از دوستام يک خونه اجاره کنيم. هر چی سعی کردم نتونستم خودمو راضی کنم که از مادر و پدرم پول بگيرم . می دونم زندگی کردن با يک نفر ديگه آسون نيست ولی تجربه خيلی خوب خواهد بود. اين کانادايی ها حتما در يک مرحله از زندگيشون با يکی هم خونه بودن و من اين تجربه رو ندارم . در ضمن دوباره می تونم با دخترم کارامل خانم زندگی کنم ۲- زندگی خوبه فعلا. امروز صبح با لبخند از خواب بلند شدم. ياد گرفتم از لحظه هام لذت ببرم و فکر نکنم که فردا چی ميشه. سر کار که هستم سعی می کنم زياد لبخند نزنم و جدی باشم ولی خيلی کار سختيه. کلا وقتی خوشحالم کارم رو بهتر انجام می دم ، بهتر می دوم . اصلا مهم نيست چرا خوشحالم ، مهم نفس خوشحال بودنه! ۳-نمی دونستم مهارت من در بازی سول کاليبر يه روزی اينقدر به دردم بخوره. شباهت رو میبيیين! اين عکس ماله هالووين پارساله!


Wednesday, August 09, 2006

Kissing 101

اين لولو فر خانم واقعا دختر باحاليه. اين نوشته اش راجع به بوسيدن خيلی بامزه و است و حقيقت داره. درضمن لو لو جون! وقت شناسيت عاليه. اینجا سر کار سرم وحشتناک شلوغه ولی حتما بايد به اين نوشته لينک می دادم به دلايل استراتژيک!

Monday, August 07, 2006

West Wing

من فصل اول وست وينگ رو اجاره کردم اين هفته ببينم. سی دی اولشو امشب ديدم. واقعا که سريال جالبيه. يه جورايی به کسايي که تو کاخ سفيد کار می کنن حسوديم شد. خيلی کار پر هيجان و باحالی دارن. وقتی تو مسئوليتهای به اين مهمی کار ميکنی ديگه مهم نيست که کی هستی و زندگی خصوصی داری يا نه. همه زندگي ات ميشه کارت و برای چهار سال در يک بازی واقعی زندگی می کنی. هر حرکت و حرفت معنی پيدا می کنه و بايد براش جواب پس بدی. اين جوری که تا حالا ديدم خود ريس جمهور فقط تصميم های خيلی سطح بالا مثل حمله کردن به يک کشور دیگرو میگيره و بقيه امور رو کارکنان ديگر رتق و فتق می کنن. حرف از بازی زدم امروز حدود سه ساعت سول کاليبر بازی کردم. واقعا که بازی باحاليه. من مثل یک بچه دو ساله هيجان زده می شم و اميدوارم که حرکات عجيب غريب از خودم در نياورده باشم. نمی دونم من کی ميخوام بزرگ بشم. نمی دونم بقیه مردم هم مثل من هستن و فقط بلدن هیجانشونو قايم کنن يا اينکه نه من هستم که مثلا بچه ها هيجان زده می شم. نمی دونم چيز خوبيه يا نه ولی اگه بزرگ شدن معنی اش اينه که آدم هيجان چيزهای کوچيک زندگی رو از دست ميده و تبديل به يک آدم عصا قورت داده ميشه من نمی خوام هيجوقت بزرگ بشم. اين آخر هفته سه روزه هم تموم شد. فردا دوبازه سر کار و همون آش و همون کاسه. اينقدر کار دارم اين هفته که حد نداره. خدا آخر و عاقبتم رو بخير کنه.
همش چهار روزه اين هفته که بايد یه جوزی سر و تهش رو هم بيارم فکر کنم بايد حد اقل زوزی ده ساعت کار کنم اين هفته. فردا واليبال دارم و چهار شنبه شبم مهمون دارم. ته گلوم هم می سوزه! امیدوارم مریض نشم این وسط.
دارم تمام تلاشم رو می کنم که هيجانم رو نشون ندم فکر کنم کمی موفق بودم.

Saturday, August 05, 2006

Poker, Jigar and frisbee!

We played poker last night at my place. It was fun. I think at one point Tim the security guard at the concierge desk got really concerned about me. Out of everybody that I invited, all the guys showed up first. So he was letting in five guys before the girls start to show up. I wonder what went through his mind.
I found a new recipe for a drink and it's delicious.
a shot of Malibu, 1 shot of cranberry juice and 1 shot of orange juice with little bit of lime juice. It's pretty good. Try it... you won't be disappointed.
After playing one round of poker we went on the rooftop for Jigar Kabab and Skyy shot in Dixie mouth wash cups! I found those cups in Costco and they are perfect paper cups for shots and for making Jell-O Shots.
Then Soroush made this shisha with apple flavored tobacco. My father brought the shisha from Iran for me. I didn't know how to use it so it was sitting in my cupboard for almost a year.
We came back downstairs and continue our game until three in the morning
I went for brunch to Bon Jour Brioche this morning with Sam and Talayeh. It's was delicious as always. Latte with Chocolate croissant, Broccoli, tomato and feta quiche and of course my favorite lemon tart after that. The weather was great and spending time with my favorite people was relaxing.
We went to IKEA and Canadian Tire after! This part is not exciting however Sam has this new toy ...It's called Nintendo DS Lite. I'm so getting one tomorrow! I also found this new game on my cell phone. It's like bejeweled but it's called Quadra pop. It's pretty cool. I don’t think I found it in the right time though!
I went for a bike ride and little picnic and a game of Frisbee at high park. The weather was nice.
This blog entry is dedicated to someone who could only read geek magnet and horticulture and didn't mention the sense of humor!
I will resume writing in farsi. As you can see this blog is not made for writing left to right.

Tuesday, August 01, 2006

گرما

امروز به طرز فجيعی گرمه! من هم با دوچرخه اومدم سر کار. وقتی رسيدم اينجا خيس خالی بودم. ساعت شش هم بايد برم واليبال توی اين گرما. بعدش هم بايد با دوچرخه برگردم خونه!! خدا به دادم برسه بايد چهار ليتر آب بخورم که از گرما نميرم. الان نگاه کردم چهل و هفت درجه است با رطوبت. انگار نه انگار که این شهر در زمستان منفی چهل درجه می شه. من برای ناهار روتی خوردم و احساس خيلی بدی دارم. فکر کنم به خاطر اختلاف درجه دمای بيرون و داخل ساختمون سيستم بدنم بهم ريخته. وايت ترش عزيزم تو اعصاب بود امروز!!