مرمرو

نوشته‌های مرجان عالمی، عاشق بی‌قرار تورنتو

Wednesday, December 19, 2001

فيلم Lord of The Ring را ديدم ديشب در شب اول اکرانش.
زياد خوشم نيومد. می دونم نصف کسان که اين صفحه رامی خونن تو دلشون
می گن اين ديگه کيه که از اين فيلم خوشش نيومده ولی خوشم نيومد ديگه
دروغ که نمی تونم بگم. احساس می کنم زيادی ازش تعريف کردن . البته صحنه سازی
و بازی هاش عالی بود ولی در کل انگار داری بازی کامپيوتری بکش بکش میبينی.
همش می کشتن و ده نفر آدم حريف هزارتای ديگه بودن.
ديروز امتحان رانندگی داشتم. البته اينجا سه مرحله امتحان رانندگی داره و من امتحان
مرحله سومشو داشتم. و با کمال شرمندگی رد شدم!! نمی دونم چرا من سمت چپ و
راستمو در رانندگی اينقدر اشتباه می کنم. به هر حال بايد دوباره برم.
تو وب لاگ بابا و دخترش دو تا سوال از من پرسيده بود که می خوام جواب بدم.
اول اينکه من برای اين اسم وب لاگم رو عوض کردم که چون ما کرمونی هستيم
مامان بزرگم هميشه منو مرمرو صدا می کرد منم اسم وب لاگم رو گذاشتم مرمرو!

دوم اينکه من به مشغوليات شوهرم به ديد مثبت نگاه می کنم و چيزايی که نوشتم
همه شوخی بود و واسه خنده و در حقيقت اگه من با ديد مثبت نگاه نمی کردم
که تا حالا ده بار .... .! البته اين چيزا واسه حسين مشغوليت نيست تقريبا تمام
زندگی اش مشغول يکی از کارها است.

Friday, December 14, 2001

من ظاهرا تنها زن حسين هستم و در مملکت کانادا هم بيشتر از يک همسر نمی توان
داشت.ولی همه اينا حرفه من چندين تا هووی درجه يک دارم. اولين هووی من اسمش
Coolpix 990بود که اولای زندگی ام با حسين وارد زندگيمون شد و باعث شد
هر جا که می رفتيم تمام توجه حسِن به اون باشه و منو ناديده بگيره.خوشبختانه اون
هووم که يه دوربين ديجيتال بود رو با خودمون نياورديم کانادا . هووی دوم و جاودانه من
اسمش کامپيوتر و اينترنت هست که بعد از اين همه مدت منم باش رفيق شدم و خلاصه
يه جوری با هم کنار مياييم و بعضی وقتها اون به نفع من هنگ می کنه يا ری ست
می شه و کلی هوای منو داره و اما ديشب يه هووی جديد سرم اومد که اسمش
ديجيتال باکسه و کانال مورد علاقه حسين و نشون می ده که همانا بی بی سی است.
اما اين هووی جديد من ظاهرا از روز اول کلی بامن رفيق شده چون فقط
ده دقيقه بی بی سی نشون داد و بعدش خراب شد!!!
حالا بايد عوضش کنيم چون اين يکی خرابه!!!!
چند روز پيش سوار مترو بودم و حسابی هم گشنم بود.ديدم یه مرد قد بلند داره شکلات
سويسی می خوره. دهنم حسابی آب افتاده بود. تا بالاخره جا خالی شد و یارو نشست
جلوی من. يه مرد حدودا سی ساله بود که موهاش جوگندمی و کوتاه کوتاه بود.
يه عينک خيلی شيک هم زده بود. یه بارونی کوتاه هم پوشيده بود با جين مشکی و نيم
چکمه های خوشگل مشکی. يه کيف چرم سياه هم دستش بود.(حالا نگين من چقدر فضول
و هيزم صبر کنين بقيشو بگم) خلاصه روی هم رفته خيلی خوشتيپ بود.
خلاصه اومد نشست درست جلوی من.منم حسابی اون روز گشنه و نا اميد بودم!!
از بغليش پرسيد که کجا بايد پیاده شه و از تو کيفش یه کتاب در آورد و شروع کرد به خوندن.
من هم یه هو چشمم افتاد به کتابش و ميخکوب شدم!!
یارو داشت قرآن می خوند اونم به عربی نه ترجمه بعدش هم که قرآن خوندنش تموم شد
شروع کرد به ذکر گفتن و بعدش در کمال نا باوری من يه دونه از اين عطر ها که از کربلا يا
جاهای مقدس ميارن از تو کيفش درآورد و ماليد به دستاش و بعدش هم ماليد به صورتش.
و بازم شروع کرد به ذکر گفتن.
اگه همه مسلمونا اينقدر ظاهرشون ترتميزو مرتب بود و ريش و پشم و عمامه و بندو بساط
نداشتن کلی از کسايی که مثل من فقط اسما مسلمونيم به اسلام علاقه مند می شدن.
البته بعدش طبق معمول که من به همه مردا بد بينم هزارتا فکر کردم مثلا فکر کردم يارو
حتما خودش اينجوريه ولی مثلا به زنش گير می ده واسه لباس پوشيدنش و هزار تا ادا اصول
که مردا در ميارن ديگه. البته خدا می دونه شايد يارو آدم خوبی باشه.

Monday, December 10, 2001

اين لينک ها که گوشه صفحه اضافه شده وب لاگهايی هست که من دوست
دارم و هرروز می خونم. ولی يکی از دوستای عزيزم که فهميدم می نويسه و
لينکش هنوز تو ليست حسين نيست وب لاگ ندا لنکرانی است که در حقيقت
لينکش در روزنگار تورنتو است و اسمش هست گزارش مونترال. خيلی جالبه
بخونين حتما که جدای از مطالب جالبش نوشته های یکی از جالب ترين
شخصيت هايی رو می خونين که من به عمرم شناختم.
شايد به نظر بياد که من دارم خانوادمو رو با اين نوشته ها تو ايران از خودم
می رنجونم ولی اينو می خوام بگم که من با اين نوشته ها نه تنها حال و
روز خودمو می نويسم بلکه حال و روز دختر هايی هم سن و سال خودمو
در اون سالها می نويسم که چه سختی هايی از مدرسه و خانه کشيدند
و قصدم اين نيست که خانوادمو از خودم برنجونم شايد اون ها هم مثل هزاران
خانواده ديگه رفتار می کردن و به اشتباهاتشون و اثراتی که اين رفتار در
روحيه بچه ها باقی می گذارد واقف نبودن. من همين جا می گم که
قصد رنجوندن خانوادمو ندارم و خيلی هم دوسشون دارم و دلم هم براشون
خيلی تنگ شده ولی بالاخره يکی بايد اين حرفارو بزنه تا بقيه بفهمن .

Sunday, December 09, 2001

مامانم وب لاگمو خونده و اين نامه رو نوشته برام:
مرجان جان سلام
وب لاگتو خونديم. خوب کرديم که دفتر خاطرات تو را می خوانديم.
بازم می تونيم و می خونيم تو هم هيچ غلطی نمی تونی بکنی!
قربونت برم اول برو فارسی بخون که اين هممه غلط ديکته تو
وب لاگت نداشته باشی که آبروی ما بره. بعدم به اون شوهرت
بگو دفعه ديگه تو کاره خونه کمک نکنه من می دونم و اداره
مهاجرت کانادا! دفتر خاطرات جديداگه نوشتی رد کن سريع بياد
دلمان برای فضولی خيلی تنگ شده.
مامان

Tuesday, December 04, 2001

امشب برای اولين بار احساس کردم که کاشکی وب لاگمو به اسم
مستعار درست می کردم. وب لاگ خورشيد خانم و ندا رو ديدم .
کاش منم می تونستم اينقدر بی پروا بنويسم ولی متاسفانه
اگر با اسم مستعار هم بود از ترس اينکه کسی بفهمه يا حتی
يه جور سانسور درونی نمی تونم اينقدر راحت بنويسم.
بعضی ها اين نعمت خدادادی رو دارن که من ازش بی بهره ام.
ولی حتما بچه هامو رک و صريح بار ميارم.يادمه هميشه وقتی
دفتر خاطرات می نوشتم تو خونه بالاخره يکی پيداش می کرد و
قشقرقی می شد که بياو ببين. محدود می شدم و تا مدتها طول
می کشيد که اوضاع عادی بشه. من احمق هم چون عشق نوشتن بودم
بازم می نوشتم و اين داستان تکرار می شد شايد به خاطر اونه
که تو وجودم يه جور خود سانسوری مونده.
ولی بعدش که عروسی کردم همه چی عوض شد. گير يه آدمی افتادم
که روشنفکرترين مرد دنياست و به آزادی های من احترام می زاره
و من بيشتر آزادی های اونو محدود می کنم تا اون.(غير از اينکه
تو کار خونه کمک نمی ده همه چيش خوبه!!)
خلاصه اينکه چقدر خوشحالم که از جنس آدمهايی هستم که با اين همه
محدوديت باز رک و صريح راجع به چيزايی می نويسن که دنيای مردا
اونو براشون قدغن کرده و افتخار می کنم که از جنس اين زنان
سنت شکنی هستم که تمام رک راستی و صراحت کلامشون نشانه يکرنگ بودن
و پرهيز از دوريی شونه.
بابا يه کرديت کارت می خوان بدن به ما انگار می خوان فيل هوا کنن.
اينقدر طولش می دن که آدم خيال می کنه چه خبره.
صد بار اومد و رفت بالاخره پنجشنبه کرديت کارد دار می شيم و به
جمع مقروضان به بانک اضافه می شيم!!!
تو اين مملکت اگه آدم کرديت کارت نداشته باشه انگار يه دست نداره.
کلی کارا با کرديت کارت انجام می شه ولی مهم تر از اون اينه که به بانک
ثابت کنی که آدم خوبی هستی و حسابت رو صاف می کنی اونوقت ديگه سر همه چی
مثلا وام خونه و اينجور چيزا باهات کنار ميان ولی وای از اون روزی که کرديتت
خراب باشه هيچ غلطی نمی تونی بکنی تو اين مملکت.
البته من جزو طرفداران پرو پا قرص نظام سرمايه داری هستم و معتقدم که
بدترين بلايی که سر بشر اومده کمونيزم بوده ولی بابام از دستم حسابی
حرص می خوره می دونين که نود درصد اون نسل ارادت خاصی به اين مکتب دارن.

Monday, December 03, 2001

تو يکی از روزنامه های تورنتو اين آگهی رو خوندم:
((جوانی 32ساله خوشگل. خوشتيپ. قد 178. بسيار
نکته دان و آداب معاشرت دان. تحصيل کرده اروپا و
همچنين در تاريخ فلسفه ادبيات و عرفان . ساکن
تورنتو با شخصيتی بسيار جالب. با تجربه و آگاه در
تمام زمينه ها. بسيار رک و بی ريا و قابل اعتماد
در تمام شئون . خواهان آشنايی با خانم يا دختری
از 18 تا 45 سال جهت دوستی و تفريح می باشم و
فعلا قصد ازدواج ندارم.))


تورنتو امروز مثل بهشت بود! البته من هميشه تورنتو رو دوست
دارم ولی امروز هواش عين بهار بود. لطيف و خنک.
نمی دونم چرا بعضی از ايرانی ها اينقدر از تورنتو بدشون
مياد؟ من که عاشقشم.
اين وب لاگ منه و کسی حق نداره که من رو به خاطر اينکه چيزی
می نويسم يا نمی نويسم يا پاک می کنم محکوم کنه . تنها کاری
که می تونه بکنه اينه که وب لاگ من رو نخونه اگر چيزی توش داره
که باعث ناراحتی اش می شه. و من خوشحال می شم کسانی
که اينقدر برای آزادی من در وب لاگم ارزش قايل نيستن وب لاگ
منو نخونن.